قشقرق کده

نوشته هایِ مهدی پیرهادی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

هلِ زمان

هلِ زمان

آسمان ساکت شده بود. بامهای گِلی انگار خر بودند. برف بارشان شده بود. "او" و پسرعمویِ شهری‌اش، کنار پدربزرگ تو ایوان ایستاده بودند. پدربزرگ لبانش

۰ نظر
مهدی پیرهادی
ایستگاه صلواتی بی تجربه

ایستگاه صلواتی بی تجربه

ملاقات روزگار با سعید و پیام (قسمت1)


چند دقیقه‌ای میشد که پیام با سعید حرف نزده بود. البته اگر هم چیزی می­گفت سعید نمی­توانست جوابش را بدهد. حجم زیاد کیک یزدیِ داخل دهانش، قدرت تکلم را از او گرفته بود. وسط حیاط دانشگاه و روی نیمکت نشسته بودند. دقیقا رو به روی

۰ نظر
مهدی پیرهادی