آسمان ساکت شده بود. بامهای گِلی انگار خر بودند. برف بارشان شده بود. "او" و پسرعمویِ شهریاش، کنار پدربزرگ تو ایوان ایستاده بودند. پدربزرگ لبانش
ملاقات روزگار با سعید و پیام (قسمت1)
چند دقیقهای میشد که پیام با سعید حرف نزده بود. البته اگر هم چیزی میگفت سعید نمیتوانست جوابش را بدهد. حجم زیاد کیک یزدیِ داخل دهانش، قدرت تکلم را از او گرفته بود. وسط حیاط دانشگاه و روی نیمکت نشسته بودند. دقیقا رو به روی