نمیدانم یک آدم به کجا میرسد که دل از مملکتش می بُرد. آن هم اگر کسی باشد که کاری از دستش برمی آید و اثرگذار است. چطور در دلش خودش را راضی میکند که آن کار و حرفه ای را که همین خاک به او داده خرج آدمهای دیگری کند. بعد از آن سر دنیا بگوید آقا من ایرانی ام و خاکم را دوست دارم. این چه مدلش است معلوم نیست. یک مثالش فغانی داور فوتبال است. ایشان را به خیلی چیزها میشناسند به قضاوت در جام جهانی، المپیک و... بین ایرانیها اما ناز و قهرهایش بیشتر شناخته شده است. دلیل رفتنش هم همین است حالا یک عده بروند این را هم بچسبانند به جمهوری اسلامی. مسئله این است که وقتی خاکی را دوست داری و حداقل به زبان میگویی این را هم باید بدانی که خاک یک مملکت از مردمش جدا نیست. الان مردم ژاپن نباشند بگوییم ژاپن چه معنایی دارد؟ مردمش کاری کرده اند که وقتی میگویند ژاپن دهنمان از پیشرفتشان کف کند. حالا آقای فغانی ای که کار داوری را اینجا شروع کرده و طرفداران فوتبال سر اشتباهات اول راهش کلی حرص و جوش خورده اند تا به اینجا رسیده مجوز داوری برای استرالیاییها را گرفته است. آن هم وقتیکه مرد یک داوری مملکت شده و طرفداران تیمها از خدایشان است که او داور بازی تیمشان باشد تا حداقل از داوری خیالشان راحت باشد. حالا میگوید ایران را دوست دارم اما خداحافظ. خداحافظ که برود و بازیهای پر تماشاگر استرالیاییها را سوت بزند که آنها کمتر حرص و جوش بخورند. یا اینکه فحش خارجکی بشنود. شاید هم برای ارضای حس قهر و ناز کشی­ اش استرالیایی شده!

به نظرم آنهایی که میروند حتما یک جای کارشان میلنگد که این خاک پسشان میزند. وگرنه این خاک جاذبه دارد نه دافعه. باید از آنهایی که میروند پرسید: تو اصلا کاری کرده ای که مملکتت تکانی بخورد یا نه؟ جوابش هم معلوم است. اگر کرده بود نمیرفت و این خاک دو دستی یقه اش را میچسبید و زمین گیرش میکرد. اگر کرده بود این خاک پسش نمیزد. شک نکنید دفاع کردن از این آدمها فحش کشیدن به تمام بزرگانی است که در این خاک خوابیده اند.

مهدی پیرهادی