برای دیدن کاری رفتم حوالی پالایشگاه تهران. متروی پالایشگاه انقدر خلوت بود که فکرکردم مثل چند روز گذشته تو توهم هستم. به طرف تلفن کردم. گفت: «بیا سه راه۵۰۰متر بیشتر راه نیست.» راه افتادم. میلرزیدم. دو طرف جاده دشت بود و پیش رویم پالایشگاه. زل زده بودم به #پالایشگاه و به این فکر میکردم که میشد با رشتهای که خواندهام بروم آنجا اما نشد. به دست خدا در زندگی فکر میکردم. به بحث جبر و اختیار در زندگی که هنوز برایم حل نشده است.
آب دماغم را مدام بالا میکشیدم. باد دشت با باد کوچه و خیابان فرق دارد لاکردار. چیزی نیست جلویش را بگیرد و سرما را با حرص میکند تو مغز استخوان. خیلی بیشتر از۵۰۰متر راه رفتم. سه راه، دوباره به طرف زنگ زدم. گفت: «بیا رو به رو، بعد از جایی که دارند جرثقیلها را تعمیر میکنند» چند #سگ پرسه میزدند و بد نگاهم میکردند. طرح دوستی با آنها ریختم و سوت سگ پسند تحویلشان دادم و نخودی رد شدم. جرثقیلها انگار مرده بودند و در آن سرما کسانی با لشِ آنها ور میرفتند. جلوتر سولهای تک و تنها پیدا شد. درِ قرمز بزرگی داشت. نمای بیرونش میگفت که حداقل ۴۰سال عمر دارد. مانده بودم تویش چه خبر است. در سرم گذشت که خر داغ میکنند. طرف آمد؛ استخوانی با دماغ شکسته.
داخل #سوله عمرش خیلی بیشتر از بیرون بود. شاید۱۰۰ سال! همه چیزهای فلزی زنگ زده بودند و غیر فلزیها هم میت. باد دیوارها را میرقصاند. همه چیز داشت فرضیه توهم را تقویت میکرد. طرف شروع به صحبت کرد: «اینجا قرار است بشود تولیدی آب رادیاتور. سوله بغلی میشود پارکینگ مازراتی و مزدا و پورشه.» مانده بودم دارد شوخی میکند یا جدی است. ایرانیتهای مرده روی سقف را باد بالا و پایین میکرد. صدای تاق تاقشان با سرما قاطی شده بود و میرفت تو بدن. طرف گفت:« ۲۰روزه باید اینجا را تحویل بدهم.» میخواستم بلند بلند بخندم اما او جدی بود. از طرفی هر آن انتظار این را داشتم که چهار نفر بیرون بیایند و لختم کنند در آن خرابهی متروک. گفت: «تو بیا برقش را ردیف کنیم.» بعد گفت: «جوشکاری هم بلدی؟» بعدتر گفت: «بنایی چی؟» زیپ کاپشنم را باز کردم تا بیشتر #یخ بزنم بلکه توهم بپرد.
بیرون زدم با این سوال بزرگ که آیا دستم انداخته بود؟! کمی که از سوله فاصله گرفتم شکم برد که اصلا سولهی متروک در قرمز، وجود خارجی داشت؟! گیجِ گیج بودم و به طرف ایستگاه مترو میرفتم که این نوشته را روی دیواری دیدم. عکسش را گرفتم. یاد اشتباه چند روز قبلم افتادم. همان اشتباه عاطفیای که از #توهم بیرونم کشید. سرما جاندارتر شده بود. آب چشمانم هم به راه افتاد.