تند تند رکاب می زنم. با سرعت باد می روم به طرف مرداب. می خواهم ماهم را ببینم. مثل شبهای قبل صدایی توی دشت می پیچد: "برگرد غریبه! خطرناک است" مثل شبهای قبل پوزخند می زنم. امشب ماه توی مرداب هلالی تر شده. کجاست صاحب آن صدا تا ببیند؟! دوچرخه را ول می کنم وسط جاده خاکی. نمی شود خیلی به مرداب نزدیک شد. روی سنگی می نشینم و ماه توی آب را نگاه می کنم. ماه آسمان کامل است اما ماه توی مرداب فرق دارد. می چرخد برایم و نورش را کم و زیاد می کند.  می خواهم بپرم و بغلش کنم. آب مرداب از هر آبی برایم زلال تر شده این شبها. چیزی درون مرداب است انگار. تکان کوچکش موج به جان آب می اندازد و ماهم را کج و کوله می کند. سرش را از آب بیرون می آورد. او را می شناسم. حرف می زند. صدایش همان نجوای توی دشت است. خودش است. من او را سالها قبل کشته بودم. آمده برای انتقام؟! بلند می شوم و فریاد می زنم تا برود و بگذارد ماهم توی آب آرام بگیرد. از سنگ سُر می خورم و می افتم توی گِل ها. چیزی نمانده گیر کنم. او می آید لب مرداب و می گوید: «انتقامی در کار نیست غریبه. ببین ماهت کجا دارد می درخشد؛ وسط مرداب» گل های دور و برم سفت می شوند. خودم را بیرون می کشم. او غیب می شود. ماه توی آب دوباره شکل می گیرد. می ترسم ازش. به آسمان نگاه می کنم. ماهش دارد دور می شود. ماه مرداب وسط لجن زار است. ماه مرداب انگار خود خود لجن است. سوار دوچرخه می شوم و با سرعت باد از ماه مرداب فرار می­کنم؛ از لجن. برای همیشه.