#1
آخرین تصویری که از آدمِ رفته در حافظه میماند، یک عمر زندگیاش را لو میدهد. حالا آن آدم رفته میخواهد یک بچه هفت ساله باشد یا پیرمرد یا پیرزن نود ساله. آخرین تصویر همان چیزی است که میماند توی یخچالِ حافظهی زندهها. آن تصویر ممکن است در اثر برخوردی توی خیابان، کافه، مسجد، دانشگاه، محل کار و... یخچالی شده یا اینکه از فیلم یا عکسی به یخچال حافظه رفته باشد.
وقتی مادربزرگ فیلم هیئت روستا را برایم آورد هنوز مثل خیلی آدمهای این فیلم خدابیامرز و یخچالی نشده بود. فیلم پانزده سال پیش آن روزها و هجده سال پیش این روزها حالا پر از آخرین تصاویر است و سال به سال هم پرتر میشود. مادربزرگ سی دی آن را چنان پلاستیک پیچ کرده بود که انگار از فاسد شدنش میترسید. حق داشت، میخواست تصاویر سالم بمانند.
این فیلمِ محرم آخرین تصویر خیلیها برای من شده. مثلا وقتی صحبت از عمو خدابیامرز میشود یخچال حافظه باز میشود و اول نوحه خوانیهایش را بیرون میدهد، یا مثلا مشرضا اکبری خدابیامرز را نشانم میدهد که با پای مصنوعیاش دارد پشت سر هیئت راه میرود و اشک میریزد و... بقیه تصاویر را انگار زمان فاسد کرده یا دارد میکند الا حسینیها را.
#2
تلاش برای ساختن تصویرِ خود پیش دیگران کاری است که تعطیلی ندارد. هر چه سن بالاتر میرود نگرانتر میشویم که نکند تصویرمان آن جوری که میخواستیم نشده باشد و بقیه ما را جور ناجوری ببینند. تصاویری که از بچگی تکه به تکه به هم میچسبند و توی ۲۵سالگی یک چیزهایی را نشان میدهند. تکههایی که از انتخابهای ما گرفته میشوند و البته بعضی تکهها را هم خدا میگذارد روی پازل تصویرمان؛ زوری! دلیلش را هم بیشتر وقتها نمیفهمیم.
سیر تکامل این تصویر را آشنایان متوجه میشوند. مثلا میشود گفت فلانی رفته دانشگاه این درس را خوانده و این شده. یا فلانی از بچگی توی مکانیکی نفس کشیده و حالا حرفهایترین مکانیک شهر است یا... اما توی دستگاه امام حسین علیه السلام به راحتی نمیتوان دلیل تصویرها را تشخیص داد. شاید حتی خود فرد هم نفهمد که چرا این آره و آن نه! دست خودشان است؛ خودِ امام. بسته به بده بستانی که با ایشان داریم تصویرمان را نقاشی میکنند و میچسبانند روی پیشانیِ ما.
یکی مثل من بیعرضه است و تماشاچی خورده روی پیشانیاش، یکی هم همه کار برای ایشان میکند. توی هیئتِ شیشهای روستا همه این تصاویر پیدا بودند. مثلا به آقارضا تصویر یک آدم قاطع و حتی زورگو را داده بودند تا یکی باشد که حداقل ما بچهها ازش حساب ببریم؛ یا حاج احمد چایی ریز بود هر سال؛ یا عمو نوحهخوان بود هرسال؛ یا مشپناه سر دسته بود هر سال؛ یا... و اینها یعنی امام حسین انتخاب میکند و تصویری که لیاقتش را داریم به ما میدهد. حتی تصویر تماشاچی را به تماشاچیهایی مثل من.
#3
#عاشورا پررنگترین و با کیفیتترین تصویری است که برای زنده ماندن نیاز به یخچال حافظهی تاریخ ندارد. چون عاشورا>>تاریخ. هر چقدر هم که برای کشتنش به آن ناخالصی بچسبانند از بین رفتنی نیست.
برای ما بچههای هجده سال پیشِ روستا هم عاشورا جور دیگری بود. از همان شب اول انتظارش را میکشیدیم. انتظار زنجیر زدن از روستا تا امامزاده زین العابدین؛ انتظار جمع شدن هیئت روستاهای کناری؛ انتظار آتش زدن خیمهها؛ انتظار کارهایی که کمی تصویر عاشورا را زنده کنند؛ انتظار نمایش اسارت. نمایشی که از روز تاسوعا همه چیزش آماده بود. هم گودال قتلگاه و هم خیمههایی که باید میسوخت... یاحسین
مثل هر سال آقا فتح الله شمر میشد و عدهای از بچهها اصحاب و عده دیگر نقش سربازان یزید. آقا فتح الله وقتی لباس شمر میپوشید دیگر خدا را بنده نبود و میشد شمر. شلاق به دست میگرفت و میچرخید بین خیمهها. آیا واقعا میزد؟! مثل شمر؟!... یا حسین...
نمیدانم! چون هیچوقت توی اصحاب نرفتم. اصلا چون از شلاق او میترسیدم از پوشیدن لباس اصحاب فراری بودم... یا حسین
میترسیدیم نقش یاران امام را بازی کنیم و میرفتیم سراغ یزیدی شدن. ترجیح میدادیم یکی از سرهای روی نیزه را دست بگیریم و دور اصحاب حلقه بزنیم و هلهله کنیم و تصویر اسارت را پر رنگتر... یا حسین
یکی را برمیداشتم و به کسی نمیدادم. دعوا میکردیم سرِ سرها... نوبتی میگرفتیم حتی. آنقدر که زیاد بودیم... یا حسین
خیمهها را که آتش میزدند صدای حسین حسین مردم بلند میشد و ما یزیدیها سرها را تا جایی که میتوانستیم بالا میبردیم که بگوییم من بهترم... یا حسین
آقا فتح الله وقتی اصحاب امام را طناب پیچ میکرد و میکشید، ما هم سرها را میبردیم جلوی اسرا... یا حسین...
این چه تصویری است خدایا...؟!
محرم روستای گوشه