صدای مانیتور قلب را شنیده‌اید؟! نه وقتی که کار به بوق ممتد رسیده و مرگ را جار می‌زند. قبل از آن چند تا بیب عمیق هم دارد، بیییییب... بییییب... بییییب... تا برسد به بیب نهایی و خداحافظ خداحافظ.
ننه به جز ماه رمضان که منتظر آمدنش بودیم، دقیقا وقتی زندگی من و مجید به بیبهای عمیق می‌رسید، زنگ می‌زد که بچه‌ها من فردا ساعت پنج می‌رسم ترمینال جنوب. شوک اول را به زندگیِ بی‌رمق شده ما می‌داد. به خانه که می‌رسیدیم چیزهایی را که از #لرستان آورده بود، ویترین می‌کرد توی خانه. بوی‌شان چنان می‌پیچید که حس می‌کردم وزنه بردار شده‌ام و بوی سوغاتی‌های ننه آمونیاک. می‌زد توی دهانِ دستگاه نوار قلب نوه‌هایش. بعد نمی‌دانم از کجا دخترِ دختر عموی خاله‌اش را پیدا می‌کرد و می‌آورد ملاقات ما. نمی‌دانم چطور پل می‌زد بین ما و پسر عمویی که سال به سال هم را نمی‌بینیم و...
گاهی فکر می‌کردم شاید مانیتور قلب دارد بیییییییییییییییب ممتد می‌کشد و ما مرده‌ایم و رفته‌ایم توی عالم این تجربه‌های نزدیک به مرگ. همه چیز جور دیگری برای‌مان جان می‌گرفت. چیزهایی می‌دیدیم که توی زندگی بی ننه نبودند. گل و بلبل.
یکسالی هست که دوباره چشم ما بسته شده بی او. الان هم توی تجربه نزدیک به مرگ صبح را شب می‌کنیم بی آن پیرزن. اما خبری از زندگی نیست. حتی ماه رمضان، شبیه ماه رمضان هم نبود بی او، دقیقا شبیه باقی چیزهای زندگی که بیمارستان لازم هستند.