هر چه به رفیقم گفتم توجه نکرد اما من چشم از آن #شارلاتان برنداشتم. رفیقم که رفت پی کاری، زل شدم بهش. دقیقا رو به روی ورودی متروی خیام دیدمش. روی موتورِ کنارِ دکه نشسته بود و دید می زد؛ گاریچی ها، مردم، فروشنده ها، ماشینها و موتورهایی را که توی هم می لولیدند. شنیدم که با صدای بلند داد زد: «آروم باشید! چه خبره؟ مگه جنگله؟!» بعد گفت: «خدایا شکرت»
به گمانم منتظر کسی بود. بعد دیدمش که هندل زد و با موتور افتاد توی جمعیت. برای چند سانتی متر همه را درو میکرد و "بکش کنار" از زبانش نمی افتاد. میخواستم بروم تو گوشش داد بزنم: «یارو! تو خودت چند ثانیه پیش علامه دهر شده بودی حالا خر جنگل شدی که» اما نگفتم و خودم را کنار کشیدم تا زیر موتورش نروم.
من آمده بودم جلوی آبمیوه فروشی و منتظر رفیقم بودم که دیدم گاز موتورش را تا آخر فشار داد و خاموشش کرد. پیاده شد. همه نگاهش کردند. شربت آبلیموی تگری را سر کشید و جان گرفت و دوباره علامه شد و گفت: «یه نفر تو این بازار پیدا نمی شه که نخواد سبقت بگیره. توی همه چیز. تو کلاه گذاشتن بیشتر. تف. دیگه کی از خدا می ترسه؟!» بعد گفت: «خدایا شکرت» بعد چشمش به بیلبوردی که عکس بازیگری با آدامس بود افتاد و گفت: «خاک تو سرت» بعد تقلا کردن پیرمرد گاریچی را دید و پوزخند زد. بعد گفت: «خدایا شکرت»
لامسب همه حواسم را مال خودش کرده بود. با کسی تلفنی حرف زد. صدایش می آمد: «عجب! پس پول شریکش رو بالا کشیده؟!... دمش گرم. نوش جونش... بیا بریم دیر شد» بعد تلفن را قطع کرد و گفت: «خدایا شکرت» میخواستم بروم بزنم توی دهنش و بگویم: «انقدر نگو خدایا شکرت نفهم پلشت» اما نگفتم و فقط چپ چپ نگاهش کردم.
کفرم را در آورده بود این آدم. آدم؟! هه! تا شربتم را خوردم رفیقم صدایم کرد که برویم. پاهایم قفل شده بودند. او رفت و سوار موتور رفیقم شد. صدایش می آمد: «خوب کلاهی سر شریکش گذاشته. ایول داره» بعد گفت: «خدایا شکرت»

 

مهدی پیرهادی