روزی مردم سیم بکسل را یکدور دور مسئولین پیچانده و آن را به چند تراکتور وصل کرده بودند. یک سر سیم را هم به صندلی کارشان بسته بودند. هر کس چیزی می‌گفت. بازاری‌ها می‌گفتند سیم را بِکشیم و ببریمشان بازار، کشاورزان می‌گفتند ببریمشان سرِ زمین‌های کشاورزی، کارخانه‌دارها می‌گفتند ببریمشان شهرک‌های صنعتی، مستاجرها می‌گفتند ببریمشان بنگاه املاک، دستفروش‌ها، کارگرها، بیکارها... همه و همه، همهمه به راه انداخته بودند. تنها حرف مشترکی که از این۸۰میلیون به گوش می‌خورد این بود: «مسئولین را با سیم بکسل ببریم تا وضعیت را ببینند»
کشاورزان با تراکتور سیم بکسل را می‌کشیدند تا مسئولین فرار نکنند بروند توی پاستور یا ساختمان مجلس. یک‌نفر بلند شد و گفت: «ملت! این سیم بکسل کوتاهه. از صندلی پاستور تا جلوی درش میرسه و از صندلی مجلس هم خیلی برسه تا میدون شهدا» اما دیگر سیمی نداشتند، دارایی‌شان همان بود. مانده بودند چه کنند. هر کس روی کاغذ مشکلاتش را نوشته بود، مثل همیشه. اما آنها دیگر به نامه امید نداشتند که کار به سیم بکسل کشیده بود. یک‌نفر گفت: «چاره‌ای نیست. حالا که تا اینجا اومدیم نامه‌ها رو بدیم بهشون و دفعه بعد سیم بکسل بلندتری بیاریم تا به همه جا برسه»
همه۸۰میلیون نامه‌هایشان را جلوی مسئولین زمین گذاشتند. کوهی از نامه بالا آمده بود طوری که انگار دماوند بچه کوچک کوه نامه‌ها بود. آن قله بزرگِ درخواست، اما دید مجلسی‌ها و دولتی‌ها را بیشتر از همیشه کور کرده بود. جمعیت اوضاع را بدتر شده می‌دید. یکی گفت: «بهتره نامه‌ها رو بسوزونیم تا دیدشون باز بشه، حداقل مثل سابق» چاره‌ای نبود. همه پذیرفتند. کشاورزان گازوییل تراکتورها را خالی کردند روی کوه نامه‌ها. مردم کبریت کشیدند... خواسته‌ها سوختند... دمای هوای ایران رکورد گرما را زد... داغِ داغ.
کشاورزان تراکتورهایِ خاموش بی‌گازوییل را هل دادند و رفتند... همه رفتند. وقتی آتش نامه‌ها آرام گرفت، دیگر نمای ساختمان پاستور و ساختمان مجلس سفید نبودند. درخواست‌های سوخته، همه چیز را سیاه کرده بود.