مهینخانم پشتسر سارا نفسنفس میزد و میگفت: «آخه دختر اگه میبردیمت حالت خراب میشد. بعد بیستساعت راه، تو اصلا دیشب نخوابیده بودی». مهینخانم اینها را برای دل خودش میگفت وگرنه سارا که گوش شنیدن نداشت. سارا وقتی بیدار شده بود، پدر و مادرش نبودند. میدانست بدون او به حرم رفتهاند. تا آمدند به خانهی کوچک اجارهای، بیرون زد و مهینخانم هم به دنبالش. مهینخانم شاید میتوانست جلودارش باشد اما مشرجب با آن پاهای از کار افتاده اصلا. به دقیقه نرسید که سارا، مهینخانم را جا گذاشت. مهینخانم سرعتش را بیشتر کرد اما اثری از دخترش نبود. پاهای مهینخانم توان رقابت با پاهای یک دختر پانزدهساله را نداشتند. ترسیده بود. میخواست داد بزند. هر چند اگر داد هم میزد، گوشهای سارا کار نمیکردند. بیشتر ترسش از این بود که سارا حتی حرف هم نمیتوانست بزند. مهینخانم عینک ذرهبینیاش را با دست جلوی چشمانش گرفته بود و همه را با دقت نگاه میکرد. کمکم پردهی اشک چشمانش را پوشاند. میخواست به خانهی اجارهای برگردد و مشرجب را خبر کند اما نمیتوانست. امامرضا، امامرضا میگفت و جلو میرفت. سارا را دید. او گوشهای ایستاده بود. مهینخانم جلوتر رفت. چشمان خیسش را با گوشهی چادر پاک کرد. اول خیال کرد که باز قرار است حال سارا خراب شود. سارا بعضی روزها تشنج به سراغش میآمد. دهسالی بود که این حالت تشنج، ناشنوایی و آواهای گنگ همراهش شده بودند. از وقتی که پنجساله بود و از بلندی کوه افتاد وسط درهی سپید. اما سارا محکم ایستاده بود. مهین خانم جلوتر رفت تا زاویهی دیدش با او یکی شد. سارا گنبد طلایی امامرضا را دیده بود. انگار مجسمه شده بود. فقط چشمانش تکان میخوردند و بقیهی اعضای بدنش سنگ شده بودند. انگار داشت آجر به آجر گنبد را توی ذهنش انبار میکرد. شاید هم با تصاویری که از تلویزیون سیاه و سفیدشان توی روستا دیده بود، مقایسه میکرد. مهینخانم کنار سارا ایستاد و زیر لب گفت: «آقاجان! دوباره سلام». مهینخانم چهلوهشت ساله، بار دومی بود که مشهدی شده بود. اما دختر پانزدهسالهاش زیارتاولی بود. مهینخانم دستانش را از زیر چادر بیرون آورد و با علامتی که سارا امامرضا را نشان میداد، به او توضیح داد. علامت سارا برای امامرضا اینگونه بود که دستش را شکل گنبد در میآورد و بعد روی سینهاش میگذاشت و کمی خم میشد و با آوای نامفهومش سلام میداد. سارا اما غرق در گنبدطلایی بود. وقتی به حرم رسیدند، اول رفتند سقاخانهی اسماعیلطلا. سارا چشمش را در همهجای حیاط میچرخاند. گنبد، پنجرهفولاد، ایوانها، خادمها، مردم و کبوترها. مهینخانم به شانهی دخترش زد و اشاره کرد که آب بخورد. اما سارا فقط تماشا میکرد. انگار بیاختیار شده بود. به سمت پنجرهفولاد به راه افتاد. مهینخانم نگران حالش بود. سارا وقتی از پنجرهفولاد، ضریح را دید، با آواهای گنگ خودش چیزهایی گفت. چیزی شبیه: «آآآآآ». شاید از «آقا» فقط «آ»ی آن را میتوانست بگوید. نگاهی به بقیه که با اشک، زیر لب چیزهایی میگفتند انداخت. میدانست باید چیزی بخواهد. باز همان صدا را از حنجرهاش بیرون داد: «آآآ...». اینبار شاید چیزی نذر کرد. مهینخانم هنوز به پنجرهفولاد نرسیده بود که سارا به سمت وردی حرم حرکت کرد. مهینخانم قدمهایش را تند کرد، جلوی سارا را گرفت و بد شدن حالش را به او یادآوری کرد. اما سارا سرحال بود. حال سارا، حال خارج از حرم نبود که بخواهد خراب شود. سارا چند لحظه به چشمان مادرش خیره شد. با همین نگاه به مهینخانم فهماند که حالش خرابشدنی نیست. بعد به دلجمعیت زد. صدایش میآمد. انگار یک نفس آآآآآآآآ میگفت.
رفت و برگشتشان به حرم سهساعتی طول کشید. وقتی به کوچهای که خانهی اجارهای در آن بود رسیدند، مشرجب را دیدند که دو دستش را پشت کمرش زده و مرتب کوچه را بالا و پایین میکند. مشرجب وقتی آنها را دید با صدای بلند گفت: «اینهمه راه از روستا اومدیم زیارت امام هشتم که آرامش داشته باشیم، درست و حسابی زیارت کنیم. اونوقت تو سه ساعته با این دختری که هر آن ممکنه حالش بههم بخوره کجا رفتی تو این شهر غریب؟!» مهینخانم لبخندی زد و گفت: «شهر غریب کجا بود؟! شهر امامرضا که غریبی نداره». مشرجب نگاهی به سارا انداخت و گفت: «حالش بد شد که دیر کردین؟» مهینخانم گفت: «نه، اینبار حال خوبش نذاشت زود برگردیم. باید میبودی و میدیدی چهجوری توی حرم میچرخید».
مشرجب به سمت حرم چرخید و یا امامرضای بلندی گفت. مشرجب نیت زیارت را از سال قبلش کرده بود. همان وقتی که بذر گندمها را توی زمین سنگلاخیاش میانداخت. گندمها را که درو کرد، به مهینخانم گفت که راهی مشهد میشوند. روز آخر همهی روستا آمده بودند بدرقهشان. بعضیها نذر داشتند و چیزهایی به مشرجب و مهینخانم دادند که ببرند مشهد. مثلا یکی مشتی گندم داد و یکی تکهفرش دستباف و یکی لباس فرزند مریضش را. چهار روز در مشهد ماندند. روز آخر یک عکس سهنفره گرفتند و با اتوبوس به شهرشان برگشتند. مردم روستا استقبال گرمی از آنها کردند. تا چند روز، غروبها که مردم از کشاورزی برمیگشتند، به خانهی مشرجب میرفتند و زیارتقبولی میگفتند. سارا هم با آواهای نامفهوم و شور خاص خودش برای آنها از حرم تعریف میکرد. مشرجب روزها سر زمین میرفت. مهینخانم و سارا هم کارهای خانه را میکردند. صبحها از طبقهی دوم پلههای گلی را جارو میزدند تا به حیاط سنگی میرسیدند. بعد از ظهرها هم فرشبافی و رسیدگی به مرغها و کمک به همسایهها. سارا عاشق بافندگی بود. از خانمی که برای کلاسهای نهضت سوادآموزی به روستایشان رفته بود، چیزهایی یاد گرفته بود. اما از وقتی که از مشهد برگشته بودند کارهای قبل را نمیکرد. یعنی سرگرم کار خودش بود. میرفت و از زمینی که نزدیک خانهشان بود اسپند میچید و به خانه میبرد. چند روزی رفت و اسپند زیادی جمع کرد. نصف ایوان سیمانی را اسپند پهن کرده بود. به مشرجب هم سفارش کرده بود که یک قاب چوبی برایش بسازد. حالش خوب خوب بود. مشرجب یکروز با چهارتکه چوب درختبید به خانه برگشت. تا آخر شب آن چوبها را در حیاط تراشید و جوری که سارا میخواست، برایش سر هم کرد. یک قاب مستطیلی که طولش به یکمتر میرسید. سارا خوابش برده بود که کار قاب تمام شد. مهینخانم گفت: «نمیدونم این بچه چش شده! قبلا تا غروب میخوابید. الان تا من سرم رو زمین میذارم، یواشکی میره اسپند جمع میکنه». مشرجب گفت: «آره انگار یک دفعه دهسال بزرگتر شده. حالش هم بهتر شده خدا رو شکر».
از فردای آنروز بود که سارا زودتر از همه توی روستا بیدار میشد و سراغ نخ و سوزن و اسپندهایی که جمع کرده بود میرفت. گلهای محمدی را هم که از بهار خشککرده بودند به اسپندها اضافه کرد. یک نخ را با گلهای محمدی خشکشده پر میکرد، یک نخ را با اسپند و نخ دیگر را هم با مخلوطی از هر دو. بعد یکییکی و با دقت زیادی نخها را به قاب چوبی میبست. بعضی نخها را هم روی قاب چوبی امتحان میکرد و بعد برمیداشت و تعداد گل و اسپندها را کم و زیاد میکرد. به مهینخانم هم اجازهی دیدن قاب را نمیداد. او هم کاری به کارش نداشت. یک هفتهای کارش این شده بود. کارش که تمام شد، مهینخانم را صدا زد. قاب را وسط حیاط گذاشته بود و با صدای نامفهوم مادرش را صدا میزد. مهینخانم اول فکر کرد حال سارا خراب شده. اما وقتی به حیاط رسید و قاب را دید، غرق در آن شد. فقط نگاه میکرد. مثل وقتی که سارا سنگ شده بود و گنبد طلایی امام رضا را میدید. دوست نداشت از قاب بیرون بیاید. دلیل دور دور زدنهای سارا توی حرم را فهمیده بود. گنبد حرم امام رضا جلویش بود. گنبد را با اسپند در آورده بود دخترش و آسمان را با گلهای محمدی. چشمانش خیس شد و به سمت شرق چرخید. دستش را گنبدی کرد و بعد روی سینه گذاشت و سلامی داد. سارا هم کار او را تکرار کرد و هر دو سلام دادند. مشرجب وقتی تابلو را دید پیشانی سارا را بوسید و گفت: «جای این رو دیواره. میزنیمش کنار عکسی که مشهد گرفتیم. جوری که هر کی از در وارد شد ببیندش». این را با اشاره به سارا هم گفت. اما سارا توضیح داد که هنوز کارش تمام نشده و میخواهد آن را برای حرم امام رضا بفرستد. مشرجب دیگر چیزی نگفت.
سارا چند روزی تابلو را برمیداشت و به پشت بام میبرد. او میدانست که دانههای اسپند اگر آفتاب بخورند، زرد رنگ میشوند. صبحها قاب را جلوی آفتابی که از شرق بلند میشد میگذاشت و ظهر، آفتاب به نیمهیآسمان نرسیده آن را برمیداشت. گویی نمیخواست آفتابی که از امام رضا دور شده به آن بتابد. چهار روز بعد قاب عوض شده بود. اسپندهای آفتاب خورده زرد نشده بودند، بلکه طلایی بودند. گنبد طلایی اسپندی، وسط گلهای خشکشدهی محمدی، دیگر آماده مشهدی شدن بود...
منتشر شده در حق:
haghdaily.ir