عصمت خانم را دو ماه است که می­شناسم. پنج تا خانه بالاتر از ما زندگی می­کند. دست به هر کالایی که بزند، متوجه اصل یا تقلبی بودنش می­شود. از آن قدیم با خودش... عهد کرده بوده که وارد کننده شود اما خواستگار شب کنکورش که الان شوهرش است، باعث شده تا قولش را زیر پا بگذارد. به راحتی می­تواند فروش یک کمپانی را به صفر برساند یا بالعکس، کاری کند که شعبه ­هایش از کوکاکولا هم بیشتر شوند. نمی­دانم از کجا جنس می ­آورد ولی همه محل مشتری او شده ­اند.

 اینها را از حرفهایی که مادرم درباره عصمت خانم میزند فهمیده­ ام. کلی مرید دارد و جوری شده که برای خانم­های محل از چشم او نیفتادن مهم­تر از آن است که از چشم همسرانشان بیفتند! خودم یکبار در کوچه با او برخورد داشته ­ام، صدای خش دار و مردانه، با آن لبخند پت و پهن، هر کسی را مجبور به فرمانبرداری از او می­کند.

 مادرم می­گفت که در جلسه روزانه­ ای که عصمت خانم برای کنترل محل راه انداخته، از او خواسته که کار پدر را تبلیغ کند اما وقتی فهمیده که پدرم کارگاه تولید کفش دارد ناراحت شده و گفته که تا وقتی برندهایی مثل "پرادا" کفش تولید می­کنند، شغل پدرم با ارفاق همان خاله بازی است. بعد از آن جلسه هم دیگر کمتر مادرم را تحویل گرفته است. یادم است آن روز کلی از حجم اینترنتم را برای اینکه پرادا را بفهمم، هدر دادم و عکسهایی از این برند را به سفارش مادر ذخیره کردم. عکسها را برای نشان دادن به پدرم می­خواست. پدرم خیلی شانس آورد چون در تولیداتشان خانم­های رنگارنگ، حضور پررنگی داشتند و دو سه عکس بیشتر دست مادر را نگرفت!

آن شب، شب عجیبی بود. مادرم که تا شب قبلش اگر کسی از کفش در خانه حرف میزد، بخشش در کارش نبود و اعدامش می­کرد، صحبتهایش را با کفش شروع کرد و از برندهای تولید کننده آن گفت: «پرادا صاحاب مرده چه کفشهایی میزنه ها» این را که گفت، شور و شعف را دیدم. آن هم در چهره پدرم. چهره ­ای که هیچ چیز از آن فهمیدنی نبود. پدر کمی مکث کرد و گفت:« آره خانم اونا 100 ساله که کفش تولید میکنن و بیشتر آدمای معروف از اونا کفش میخرن» مادرم با نگاهی پر از امید و التماس گفت:« منم یه جفت پرادا میخوام» قضیه عصمت خانم را به پدر گفتم. وقتی پدر ماجرا را فهمید، چهره ­اش ریست فکتوری شد و شروع به دفاع از تولیدات و زحمت کارگرانش کرد. اما مادرم که گویی جا شدن در دل عصمت خانم و پز دادن به زن عمو و زن دایی و... برایش از همه چیز مهم­تر بود، فقط یکروز برای تهیه پرادا به پدر مهلت داد. آن شب غذا نخوردیم، یعنی غذایی نداشتیم که بخوریم! دوتایی آنقدر از عصمت خانم عیب و ایراد بیرون کشیدیم و ریختیم وسط که سیر شدیم.

شب بعد پدر کفش آورده بود، کفش پاشنه بلندی که تمام مادربزرگهای دنیا با چشم غیر مسلح هم لوگوی پرادا را روی آن به راحتی می­دیدند. مادر برای اطمینان بیشتر نشان روی کفشها را با عکسی که ذخیره کرده بود مقایسه کرد. همان بود، پرادا. داشتم شاخ در می­ آوردم. شب قبل و حمایت از تولید داخلی کجا و کفش پرادا کجا؟!

در چشم­های مادرم گرمای آغوش عصمت خانوم را حس کردم. او از من خواست که از کفشها عکس بگیرم و با هشتگ #پرادا_مطمئن برای خانم­های فامیل بفرستم. پدرم مخالف اینکار بود اما شب، شب مادر بود و فرستادم.

روز بعد مادرم پرادا پوشید و بعد از تداعی کردن تصویر منار جنبان برای من و حفظ تعادلش رفت که بعد از مدتها در جلسه عصمت خانم شرکت کند. اما جَلدی برگشت. معلوم بود دقایق پر حادثه­ ای داشته، جلسه عصمت خانم را که نمی­شد نصفه نیمه رها کرد. به سوالهای من جوابی نمی­داد. جوری که انگار کسی را نمی­بیند و صدایی نمی ­شنود. کم مانده بود از ترس خودم را خراب کنم. عصبانی بود، عصبانی­ تر از آن شبی که برای خرید پرادا به پدر التیماتیوم داده بود. تلفن را برداشت و شماره­ای گرفت. نمی­دانستم چه کسی پشت خط است، بیچاره زیر رگبار بود. از همین رگبار متوجه ماجرا شدم. پدرم به توانایی ­های عصمت خانم ایمان نداشت، به همین خاطر لوگوی پرادا را روی کفش تولیدی خودش دوخته بود. عصمت خانم هم که خودش جنس شناس ماهری است، مادرم را جلوی اعضای جلسه شسته و آویزان کرده بود.

این روزها مادرم خیلی کم از خانه بیرون می­رود و با کسی حرف نمی­زند. پدرم در ایتالیا و برای گرفتن نمایندگی پرادا تلاش می­کند. من هم با تعدادی از مردهای محل، کارهای ضد عصمت خانمی را شروع کرده­ ایم.


***منتشر شده در مجله راه راه شماره7

 اسکن کنید (: