تصوری که از روستا وجود دارد خیلی با تصوری که عده ­ای از ساکنین آن دارند متفاوت است. برای بیشتر مردم روستا یعنی جایی خوش آب و هوا و مردمی که در آن زندگی می­کنند هم یعنی آدم­ هایی بی­ احساس که انگار فقط خوب بلدند سیب و زردآلو پرورش دهند و چیزی از زندگی نمی­دانند. این­ها اغراق نیست بنده بارها و بارها، هر چند سن و سال کمی داشتم اما این نگاه را دیده و درک کرده ­ام. به خاطر رودخانه ­ای که در دل روستا داشتیم، آدمهای زیادی مسیرشان را به سمت ما کج می­کردند. کسانی که در برخورد با بچه ­های روستا در بهترین حالت کیکی تعارف کرده و کلی درباره سر و وضع خاکی­شان پچ پچ می­کردند. با مرام­هایشان هم منت می­گذاشتند و دستی برای بزرگترها تکان می­دادند. نمی­توان گفت دلیل این نوع نگاه و فاصله زیاد دقیقا چه چیزی است، اما قطعا رسانه یکی از مقصرین است. مقصر ایجاد نگاهی نامحترمانه به روستا و روستایی. بی ­احترامی، یعنی نبود امکانات در روستا را معادل بدویت بدانیم یعنی فقر مالی احتمالی را معادل عقب افتادگی بدانیم. یعنی تفاوت فرهنگی را معادل بی ­فرهنگی بدانیم. رسانه به راحتی می­تواند این نگاه را درست کند اما اگر بگوییم سالهاست که روستایی و سبک زندگی­ اش را سانسور میکند، بی­ انصافی نکرده ­ایم.

با اینکه "روزی روزگاری" در دورانی ساخته شد که خیلی –لااقل نه به اندازه امروز- بحث سنت و مدرنیته در کشور ما جان نگرفته بود اما به خوبی مسلک روستا و مردمانش را برجسته کرد. احمدجو در سینما و تلویزیونی که دیگر فیلمسازان طراوت و زیبایی را در شهر و زندگی شهری می ­دیدند به سراغ روستا رفت. البته هنوز هم رویه فیلمسازان تغییر خاصی نکرده است. درست است که گاهی به روستا سری می­زنند اما بیشتر جاذبه ­های بصری آنجا و ساختن تصویر شاعرانه برای نسل امروز آنها را به آنجا می ­کشاند. برای هنرمندان حضور گاو، گوسفند، دار و درخت، صدای زنگوله، نان روستایی، یا چشمه آب شرط لازم و کافی برای انتخاب روستا است. البته بعضی هم می­روند و کادری از دستان پینه بسته و خانه ­های خشت و گلی میگیرند. اما احمدجو سالها قبل جور دیگری روستا و مردمانش را دید و جور دیگری به دل مخاطب چنگ انداخت. او جلو بردن و جذاب شدن فیلمش را به عهده همین مردم گذاشت، که البته نتیجه ­اش را دیدیم. آدمهایی که اصلا عجیب و غریب نبودند. همان هایی بودند که هستند و خواهند بود. مردمی بافرهنگ، مبادی آداب، حرمت شناس و حریم نگه دار، شاد و با نشاط و...

احمدجو با حوادثی که سر راه این مردمان می­گذاشت، هم فیلم را به خوبی جلو می­برد و هم مخاطب را به آنها نزدیک و نزدیکتر می­کرد. آنقدر نزدیک که مزه آن اصالت و پاکی زیر زبانمان می ­آمد. حوادثی مثل لخت کردن کاروانی که حتی گیوه هم از پایشان درمی­ آورند اما پیرمرد درمانده ­ای که در بین­شان است را با پای برهنه روی دست می­گیرند و از روی خارها به روستا می ­رسانند. یا چوپانی که پسر عشق آوازش را ملامت می­کند اما آرزوهایی برایش دارد. یا خاله لیلایی که روی توجه به نیازهای یک چهارپا اصرار می­ورزد و... . وقتی هم که مخاطب به اندازه کافی روستاییان و مسلکشان را می ­شناسد، راه­زنی به نام مرادبیگ را می­ آورد وسط آنها، می ­آورد تا زندگی کردن بیاموزد. مرادبیگی که دست آخر یکی از آنها می­شود.

احمدجو گویی روزی روزگاری را برای خراب کردن آن تصاویر شاعرانه­ ساخت. تصاویری که باعث شده­ اند در برخوردمان با روستاییان، نتوانیم به درستی ارتباط برقرار کنیم و فاصله را بیشتر کنیم. کم کردن این فاصله "روزی روزگاری­"های زیادی را می­طلبد.


***منتشر شده در ویژه نامه روزی روزگاری دیماه96 جشنواره عمار