بهتر است همین ابتدا بگویم که از طرفداران امیرخانی هستم و روز رونمایی، نیم ساعتی برای کتاب در صف ایستادم. اصلا هم از این کارم پشیمان نیستم، حتی بعد از خواندن "ر ه ش"!

این کتاب را با ذوق و شوق فراوانی شروع کردم اما... وقتی به آخر رسیدم خیلی احساس خوبی نداشتم و ...

...بگذریم!

رهش برای نقد سبک زندگی این روزهای شهر و ساکنین آن نوشته شده است اما خشن و با توپ پر!

آنقدر خشن که هر جور به قضیه نگاه کنیم به نظر شهر و مردمش مستحق این همه خشونت نیستند. البته این خشونت حتی تاثیری در درجه نفرت من روستایی هم از شهر نداشت.

امیرخانی در جدیدترین اثرش از چیزهای مختلفی برای جذاب شدن رهش کمک گرفته است. از بازیهای زبانی خاص خودش گرفته تا روشنفکری! او به کمک شخصیت اصلی کتاب که خانم است، علاوه بر برخورد خشنی که با شهر داشته، ادویه جانداری از روشنفکری هم به کتاب اضافه کرده است. به نظر من تنها شخصیتی که خوب به آن پرداخته شده است هم همین زن داستان "لیا" است. کسی که با همه بی منطقی ­اش خوب از آب در آمده است. برعکس علا که آدم از کارهایش کفری میشود البته بیشتر به خاطر کارهایی که بعضی جاها در عقل نمی گنجند!

ایلیا هم پسر بچه ­ای است که گاهی تحلیل فلسفی ارائه میدهد و گاهی هم هیچ نمیفهمد!

اما به نظر من عجیبتر از علا،  "ارمیا" است. کسی که در گوشه ­ای با بزهایش سر میکند و به شدت حرفهای شعاری میزند. لحن و صحبتهای ارمیا تا حد زیادی برای من تداعی کننده قیدار بود.

رهش با همه ترفندهایش نتوانست رسالتش را به سر انجام برساند. در بهترین حالت تداعی کننده تصاویری بود که نسل جدید شاید فقط قصه­ هایش را شنیده باشند. شاید هم تزریق نا امیدی!

باید بگویم که ر ه ش راضی کننده نبود و هنوز هم قیدار بهترین کتابی است که از امیرخانی خوانده ­ام.