روزگار می­گذرد و کسانی را در دل خود ماندگار می­کند. اما بعضی می­خواهند خود را به زور به تاریخ بچپانند و تاریخی شوند. یکی از آنها رییس اسبق(!) فدراسیون بوکس است. کسی که میل به بقایش را اگر صادر کنند، بودجه یک کشور را تامین می­کند. رییس بوکس بودن ایشان... ما را می ­ترساند، اما دلیل نمی­شود که تاریخ هم از او بترسد. تاریخ هر کسی را ماندگار نمی­کند. در زیر گفتگوی شکل گرفته بین جناب رییس و تاریخ را از زبان یکی از شاهدان می­خوانیم:

رییس چایی ­اش را خورد و به تاریخ گفت:« ببین منو تو پیریم، سن و سالی ازمون گذشته، حرف همو خوب میفهمیم.»

تاریخ گفت: «خب که چه؟»

رییس به تاریخ میوه تعارف کرد. اما تاریخ میوه را پس زد و گفت:« من با خودم عهد بسته­ ام که از زمان شما هیچ نخورم. معلوم نیست با طبیعت چه کرده ­اید. خودت را به ما معرفی نکرده­ ای هنوز»

رییس میوه را کشید جلوی خودش و پرتقال به دست گفت: «هعععی! هی میگن این چند مثقال ریاست برام کافیه. آخه این چه ریاستیه که تاریخ هم آدم رو نشناسه. ناطقم رییس بوکس»

تاریخ در فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:« ناطق؟! آها همانکه به خاطر بازنشستگی و کهولت سن استعفا داده بود. پس زِ چه روی کنون در اتاق ریاست نشسته ­ای؟»

رییس نگاه زلزله ­واری به من کرد و به تاریخ گفت:« دستت درد نکنه 28 ساله رییس بوکسم اونوقت تو فقط همین رو یادته؟ اصلا چرا تا حالا منو وارد خودت نکردی؟»

تاریخ گفت: «اووهووو! 28 سال بر ریاست تکیه زدی زخم بستر نگرفته ­ای؟! برای تاریخی شدن باید در پرونده ­ات کارهای محیرالعقول­تری نمایان باشد. اما بدان که تا تاریخ تاریخ است تاریخ است»

رییس خندید و گفت:« کار محیرالعقول چی چیه؟ میگم استعفا دادم ولی هنوز نشستم اینجا و پول میگیرم، کلید اتاق با منه، کنترل دوربینها با منه. میفهمی؟!»

تاریخ پوزخندی زد و گفت:« اینها که چیزی نیست. در بلاد شما کلی آدم چند شغله و هیچکاره قوت غالبشان پول و پنیر مفت است و ککشان هم نمی­گزد.»

رییس کلافه شده بود. رفت جلوی در و گفت:« پاشو بیا اینجا»

تاریخ رفت و کنار رییس ایستاد. جناب رییس به حسین آقا اشاره کرد و گفت: «اون مرد رو میبینی روی او صندلی پلاستیکی نشسته؟»

تاریخ چشمهایش را تنگ کرد و گفت:« آن مردِ فرق از وسط باز کرده را؟»

رییس گفت:« آره همون. به نظرت اون چکاره بوکسه؟»

تاریخ گفت:« من به همه درس میدهم که زود قضاوت نکنند آنگاه تو از من میخواهی با یک نگاه قضاوتش کنم؟!»

 

رییس شروع به قدم زدن در اتاق کرد و گفت:« اون رییس جدیده بوکسه. سه ماهه که انتخاب شده. اما سه ماهه اونجا میشینه و هنوز خودم رییسم. جواب نامه­ ها رو میدم، عزل و نصب میکنم...»

اینها را می­گفت که ناگهان سر و صدایی از دل تاریخ بلند شد. صداها در هم بودند. به زور چیزهایی فهمیدم. یکی می­گفت:« من هیتلرم. اینو بیارین کنار خودم ثبتش کنید.» صدای رضاشاه و صدام را هم می­شنیدم. صداها عجیب­تر می­ شدند. حسابی ترسیده بودم. تپش قلب گرفته بودم. فضا دیکتاتوری شده بود. سریع از اتاق بیرون آمدم و دیگر به آنجا نرفتم. نمیدانم بالاخره جناب رییس وارد تاریخ شدند یا نه!


منتشر شده در سایت راه راه    rahrahtanz.ir
مهدی پیرهادی