ساعت به ده شدن نزدیک میشود. دروازه دولت و قطاری که هنوز نرسیده است.

پیرمردی نگاهم را میکشد. سرگردان به نظر میرسد. به اطرافش نگاه میکند، ساعتش را تند تند میبیند. ایستاده ام و تماشایش میکنم. با خودم زمزمه میکنم "حتما دیرش شده است؟"

جوانی نزدیکیش میشود. بیست ساله به نظر میرسد شاید هم کمتر. دست چپ جوان ...در گچ است. خیلی مواظب است که کسی به آن نخورد. نزدیکش میشود. چیزهایی میگویند. نمیشنوم. جوان دست او را میگیرد. به طرف نقشه مترو روی دیوار میروند.

قطار از راه میرسد.حواسم به جوان و پیرمرد است. به طرف قطار حرکت میکنند. پسر با آن یکی دستش دست پیرمرد را گرفته است. تا واگن دو سه باری می‌ایستند و باز جوان او را با خود میبرد. دنبالشان میکنم و وارد واگن آنها میشوم. دیگر میشنوم چه به هم میگویند:

-پسرم میخوام برم کهریزک خیابون مطهری

+پدر جان ایستگاه کهریزک پیاده بشی حله گفتم که

-ایستگاه کهریزک؟! آها کهریزک

یک نفر بلند میشود تا پیرمرد بنشیند. هرچه اصرار میکند نمی نشیند و مدام میگوید که اگر بنشیند کهریزک را گم میکند. قبول نمیکند که ایستگاه های زیادی مانده تا کهریزک. نمینشیند. جوان با دست گچ نگرفته‌اش، حواسش به تعادل پیرمرد است.

...

مترو، ایستگاه خیام را اعلام میکند:

-پسرم میره کهریزک دیگه خیابون...

+اره پدر جان کهریزک خیابون مطهری

ایستگاه سعدی و دروازه شمیران هم همین سوال را پرسیده بود.

مترو خلوت تر میشود.مینشینم. سه صندلی خالی دیگر هم هست. اما باز هم هرچه اصرار میکنند پیرمرد نمی نشیند. همان جمله قبلی را تکرار میکند، بنشینم کهریزک را گم میکنم.

سنگینی گچ جوان را اذیت میکند. میخواهد از آن یکی دستش کمک بگیرد اما پشیمان میشود. تعادل پیرمرد. منتظرم بیاید و بنشیند. نمی آید.

.

میدان محمدیه همین سوال و جواب، شوش هم.

بلند میشوم. باید ترمینال جنوب پیاده شوم. جوان هم باید جنوب پیاده شود. خودم شنیدم.آن موقع که به پیرمرد میگفت که ترمینال جنوب پیاده میشود ولی پیرمرد باید ته خط پیاده شود.

به پیرمرد فکر میکنم "نکند ایستگاه کهریزک را رد کند؟" مترو خلوت شده و ایستگاه ترمینال خلوت‌تر از همیشه خواهد شد، طبق معمول هر شب و هرشب. 

از واگن پیاده میشوم. خیلیها پیاده میشوند. برمیگردم تا یکبار دیگر ببینم. پیرمرد را، جوان را. جدا شدن شان را. حتی بشنوم سوالهای تکراری را. 

اما اما جوانک پیاده نمیشود. تصمیم خودش را گرفته. پیاده نمیشود. میخواهد تا کهریزک سوال تکراری پاسخ دهد. میخواهد سنگینی گچ را تحمل کند. میخواهد پیرمرد را برساند. پیاده نمیشود. خشکم زده است.

چیزی میشنوم. سوال تکراری است اما پاسخ نه:

-پسرم کهریزک میره دیگه؟

+اره پدر با هم پیاده میشیم، ته خط.


5اردیبهشت97