بدنم خالی کرده و فکر هم تقریبا از کار افتاده بود اما هنوز آنقدری مخم کار میکند که بدانم برای افزایش سطح هوشیاریام باید حداقل کیک و آبمیوه ای خرج بدن کنم. هوا تاریک و دیگر کمتر صدای مسافرگیرها از محوطه ترمینال جنوب به گوش میرسید. بوفه ای روبروی سرویس بهداشتی ترمینال دیدم. هشیاریام تحریک شد.

تجربه خرید از بوفه های ترمینال را دارمالبته سطح هوشیاریام پایین بود و طبیعتا نباید آن ماجرا را به یاد می آوردم. اما وقتی قیمت رانی را پرسیدم نا خودآگاه بدنم قید بی انرژی بودن را زد و این را به یادم آورد.
رفته بودم داخل. دو نفر سر میز نشسته بودند و منتظر سوسیس هایی بودند که جلز و ولز شان همه جا را گرفته بود.
رانی را سر جایش گذاشتم. در آبمیوه ها به آبمیوه هزار تومنی رسیدم. نفس راحتی کشیدم. چرخی هم در کیکها زدم و از قضا به یک کیک هزاری هم رسیدم.
خوشحال از اینکه هوشیاری ام را با دو تومان به حالت قبل برمیگردانم رفتم که حساب کنم. پسرکی پشت دخل بود.
دخل نبود که محل تهدید بود: "این مکان به مجهز به دوربین مدار بسته است" "تقاضای نسیه نه نه" "جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود" و چند تهدید دیگر که یادم نمی آید.
دو تومنی خسته ای را در آوردم روی میز گذاشتم. با خودم گفتم پول خسته قبول نمیکند به زور دو تمانی رویش معلوم بود.
گفت: سه تومن میشه عزیز
کیک و آبمیوه را برداشتم بالا گرفتم و گفتم: هزار این هزارم این.
پسرک گفت: مشتی اینجا ترمیناله قیمتها فرق داره با بیرون.
به سنش نمیخورد اما مشتی حرف زدن را بلد بود.
گفتم: ترمینال باشه. که چی؟!
سوسیس سرخ کن جلو آمد. گمانم رییس تر بود. گفت: نمیبری بذار سر جاش.
انصافاً سخت بود گشتن و پیدا کردن جای کیک هزاری و آبمیوه هزاری. آن هم با آن سطح از هوشیاری.
گفتم: بذارم سر جاش؟! باید بزنمش تو صورتت تا بُز بازی درنیاری.
گفت: من دزدم؟ تو به من میگی دزد؟ اتفاقا کسایی که دزد دزد میکنن خودشون خار دزدن من تو ترمینال دزد زیاد میبینم میشناسم دزدها رو.
اینها را که گفت هوشیاریام به سطحی رسید که استامبولی میخورم .

گفتم: زور نزن. من نگفتم دزد که. بعدشم وجدانا دزدی نیست این کارا؟
دو نفری که منتظر سوسیس ها بودن نگران جلز و ولزهای زیاد شده بودند.
یکی گفت: آقا نسوزه؟
گفتم: چرا اینجا...
رییس تر گفت: برو بیرون! حرف نزن من دزد نیستم
دنیا دیده بود. فضای پنجاه متری بوفه را متشنج کرد. سوسیسی ها بلند شدند که مرا به بیرون ببرند.
لاکردار ول کن نبود. با هر جملهاش سه تا دزد به صورتم میزد.
دادی زدم که از آن سطح هوشیاری بعید بود و گفتم: دزد نگفتم. گفتم بُز، بز بازی
گفت: چی؟
خودم را از سوسیسی ها جدا کردم و با دست برای خودم شاخ گذاشتم و گفتم: بُز! مِه مِه بُز.
جو متشنج هم کم آورده بود. سوسیسیها ساکت. همه منتظر بودیم مخ رییس فرمان بدهد و او کاری کند.
به او میخورد مخ نامردی داشته باشد. منتظر چاقو بودم.
در این حین مخ رییس فرمان را صادر کرد. مخش دستور خنده داده بود. باورم نمیشد. گاندی هم اینقدر جنبه نداشته است. میخندید حسابی.

اما مخ تیز و بزی داشت و سریع از هنگی خارج شد و گفت: من بُزم؟ ها؟ من بُز زیاد دیدم...
این چیزها را میگفت که خارج شدم. سیستمش را به هم ریخته بودم. دزد بُز را.

 

مهدی پیرهادی