ملاقات روزگار با سعید و پیام (قسمت1)


چند دقیقه‌ای میشد که پیام با سعید حرف نزده بود. البته اگر هم چیزی می­گفت سعید نمی­توانست جوابش را بدهد. حجم زیاد کیک یزدیِ داخل دهانش، قدرت تکلم را از او گرفته بود. وسط حیاط دانشگاه و روی نیمکت نشسته بودند. دقیقا رو به روی ایستگاه صلواتی. پیام کیفش را روی پایش گذاشته بود و توجهی به سعید نداشت. هر دو به ایستگاه صلواتی نگاه می­کردند. سعید به موجودی کیک یزدی ایستگاه زل زده بود و همزمان تلاش میکرد کیکی را که کامل در دهانش گذاشته بود پایین بدهد. پیام اما در فکر بود. فکری که نذری سوژه آن بود. نذری وسط حیاط دانشگاه او را عصبانی کرده بود. حرفهایی در سرش بود. گلویش را صاف می­کرد و می­خواست محتویاتی که در سر داشت را به سعید بگوید اما هر بار سعید را میدید که روی پایین دادن کیک متمرکز شده و پشیمان می­شد. باز هم صبر کرد تا او کیک را پایین بدهد و بعد بگوید.

افکار ضد نذری در سر پیام دور دور میزدند که صدای ضبط ایستگاه صلواتی بلند شد و او را از فکر بیرون کشید. سعید کیک اول را با موفقیت پایین داده بود. اما هنوز پوستش قرمز بود. اثرات انقباض و انبساط ماهیچه­های صورتش از بین نرفته بودند. کیکی را که برای پیام برداشته بود جلوی او گرفت. پیام صورتش را به سمت ایستگاه چرخاند. گلویش را صاف کرد و این بار به حرف آمد و گفت: «انصافا حیاط دانشگاه جای نذری دادنه؟! تموم کنید این کارای عامه پسند رو. کسایی که اینجا میان با مردم عادی فرق دارن.» سعید بدون اینکه چیزی بگوید کیک پیام را هم در دهان فرو کرد. چند لحظه بعد از کج و کوله کردن صورتش، پوست کیک یزدی را بیرون کشید و به پوست کیک قبلی که در دست داشت اضافه کرد.
پیام به ساختمان دانشجویان کارشناسی نگاهی انداخت. ساختمان ده قدم بیشتر با ایستگاه فاصله نداشت. سری به اطراف چرخاند. بعد نگاهش را روی ایستگاه نگه داشت و گفت: «این محیط کجاش علمیه؟ این کارا با علم جور درمیاد آخه؟ اون بغل یکی مثه استاد رحیمی داره از نانو و پلاسما میگه اونوقت بیخ گوشش یه عده نذری پخش میکنن که چی بشه؟!»
سعید دهان باز کرد که جوابش را بدهد اما با اولین کلمه، اجزای کیک یزدی که هنوز بزاق به اندازه کافی به آنها نرسیده بود و خیس نخورده بودند، مثل ترکش از دهانش به بیرون پریدند. صورت و عینک پیام کیکی و دیدش کور شد. دیگر جایی را نمی­دید. سعید با دهان پُر به او حمله ور شد و برای معذرت خواهی لپ او را ماچ کرد. صورت پیام کیکی­تر شد. پیام عینکش را در آورد، چشمانش  را تنگ کرد و با ناراحتی به سعید زل زد. در حالیکه با دستمال لپش را پاک می­کرد گفت: «یکی نیست بگه که آخه اگه دانشگاه میزنید خب این نذری وسط علم چی میگه؟ یه عده عادت کردند همه چی رو با هم قاطی کنن. بیچاره امثال استاد رحیمی این وسط اسیر شدن» بعد هم سری به نشانه افسوس تکان داد.

منتظر بود سعید چیزی بگوید. پیام زیر چشمی به او نگاه کرد. او در دنیای دیگری بود. انگار اصلا حرفهای پیام را نشنیده بود. سعید روی پایین دادن کیک یزدی متمرکز بود. گردنش را صاف کرده بود، به آسمان نگاه میکرد و با دماغ نفس می­کشید. کم کم اشکش در حال سرازیر شدن بود. بعد از لحظاتی سرش را پایین گرفت و گفت: «بی تجربه­گی کردن دیگه. عجیبه واقعا» پیام با اشتیاق گفت: «پس تو هم موافقی که کار درستی نیست؟» سعید که چشمش روی کیک یزدی­های ایستگاه قفل شده بود گفت: «آره. کیک یزدی بدون چایی شکنجه­س، شکنجه.» پیام این را که شنید بلند شد و با عصبانیت کیفش را روی نیمکت کوبید. سعید از جایش بلند شد و با خنده گفت: «گستاخ. کتاب همون استاد رحیمی توشه­ها. بیچاره زحمت کشیده نوشته که تو بکوبیش به نیمکت؟!» بعد هم پوست دو کیک قبلی را در دهانش گذاشت و به سمت ایستگاه حرکت کرد. پیام هم به دنبالش راه افتاد.
وقتی به ایستگاه رسیدند فقط یک کیک مانده بود. سعید چند نفری را کنار زد تا به کیک برسد. او به بدنش کش داد تا آن را بردارد اما دستی زودتر به کیک رسید. می­خواست کیک را از آن دست بقاپد اما دست استاد رحیمی بود. استاد کیک را با پوست در دهانش گذاشت. پیام خشکش زده بود. سعید خندید و به استاد گفت: «گوشت بشه به بدن­تون استاد. اگه گفتین چی کم داره؟» استاد رحیمی رو کرد به پیام و خیلی نامفهوم گفت: «یه چیز آبکی.» بزاق استاد هم همه اجزای کیک را خیس نکرده بود. باز هم دید پیام کور شد.

 

منتشر شده در سایت راه راه