صبح است. البته نه خیلی صبح! گوشهای نزدیک به ضریح نشستهام و چیزهایی را با امام رضا(ع) در میان میگذارم. اما حالم کم کم دارد از خودم به هم میخورد. با خودم میگویم: این چه نوع درد دل کردنی است که ذرهای ترک به دلت نمیافتد. نمیتوانم خودم را خالی کنم.
به زمان رفتن نزدیک شده ام. بعد از ظهر شده است. اگر اینگونه این زیارت تمام شود میمیرم. استرس دارم. به خودم لعنت میفرستم صدایی در درونم میگوید: با خودت چه کردهای که دلت قفل شده است؟
به پایان اقامتم در حرم نزدیک شدهام. در این چند ساعت دست کم ده مرده آوردهاند و برایشان از امام شفاعت طلب کردهاند. بلند بلند دعا کردن و زاری مردی را هم دیدهام که صدایش در ابتدا همه را به وحشت انداخته بود. چند نفری که خادم ها را با اشک بوسیبدهاند هم دیدهام. همه اینها را دیدهام و اتفاقی در دلم نیفتاده است.
میروم و خودم را به ضریح میرسانم. دست اما رضایی شدهام را میکشم روی سینهام و صلوات میفرستم. میکشم تا باز شود تا بترکد. برمیگردم در جایی مشرف به ضریح مینشینم. دوباره دفترچهام را باز میکنم. مینویسم، مرور مرور و مرور گذشته. آینده آینده و آینده مبهم.
میخواهم بلند شوم که چشمم به کم توانانی که خادمها با ویلچر به حرم نزدیک میکنند میافتد. انگار در این چند ساعت اصلا ندیده بودمشان! یکی یکی شان را از در ورودی نگاه میکنم تا وقتی که نزدیک ضریح میشوند. با هر دوران چرخ ویلچر و نزدیک شدن به ضریح بیشتر به وجد میآیند. اشک شوق میریزند. شاید اشکهایشان معانی مختلفی داشته باشد اما زیباتر از اشک شوق در لحظه دیدار چیست؟! از خود بیخود میشوند و میشوم. اشک شان دلم را میترکاند. قفل این دل لعنتی بالاخره باز میشود. نگاهشان میکنم و به واسطه اشک آنها حرفهایم را به میزبان میزنم. زرنگی میکنم. حرف میزنم و چشمی خیس…