روز آخر در پلدختر
چیزی تا اذان ظهر نمانده. به پشت بام خانه مجاور رود #کشکان که مردی کرده و برای اینکه ما جایی داشته باشیم سرپا مانده است میرسیم. صبح هوا بارانی بود. اما حالا چند لکه ابر در آسمان دیده میشود که گاهی از جلوی آفتاب رد میشوند و سایه میاندازند.
علی، پسر بچهای که از خانه رو به رویی است از سر و کول بچههای جهادی بالا میرود. مادرش از خانه گِل گرفتهشان یکی از بچهها را که لباس #سپاهپوشیده، برادر خطاب میکند. از او میخواهد مواظب علی باشد.
از بلندی پشت بام، کوچهای که روحانیها مسئول تمیز کردن آن هستند را میبینم. عمامه سفیدها مانند نقطههای سفید رنگ در پس زمینه گلی دیده میشوند.
باد "ماشاالله حزبالله" گفتن نیروهای تازه وارد را که از #پل عبور میکنند، به پشت بام میآورد و از ما رد میکند و میبرد به دوردستها. به سمت پل میچرخم. کامیونهایی که بارشان گل است در رفت و آمد هستند. بعضی ماشینها بنر دارند و معرف این که از کجا آمدهاند. از این فاصله نوشته روی بنرها را تار میبینم. اما میتواند از نزدیکترین یا دورترین شهر به پلدختر باشد، از یک #مسجد کوچک در زابل گرفته تا کمک سازمانهای عریض و طویل.
رنگهای جذاب پتو و فرشهای شسته شده لب رودخانه نگاهم را به خود میکشند. فرشها را دقیقا رو به روی جایی که هر روز غروب میرویم و گل لباسها را به رود پس میدهیم پهن کردهاند.
از پشت بام جوانی را که در #دانشگاه تهران پزشکی میخواند میبینم که سطل و بیل و چکمهاش را لب رودخانه میشوید و برای نماز آماده میشود.
صدای #اذان دادن پسری که به پانزده سال نرسیده من را به پشت بام برمیگرداند. چکمههای گلی، به ردیف روی سقف ایزوگام گرفته آفتاب میخورند. چهار، پنج صف تشکیل میشود. روی همه لباسها گل نشسته است. روی گرمکن #جوان داوطلب، روی عمامه #روحانی، روی لباس #بسیجی، روی موهای ژل زده جوان، روی لباس #ارتشی، روی لباس بچههای #هلال_احمر، روی لباس بچههای#اورژانس، روی لباس #سپاهی، روی شلوار جین پسر #دبیرستانی، روی تیشرت و روی لباس بچههای #فاطمیون. همه در هم مخلوط شدهاند. پیرمردی برای #امام_زمان از همه صلوات میگیرد. شهر عوض شده است و بوی غم را کمتر استشمام میکنم. کسی دیشب میگفت که بوی امام زمان میآید.
برای نماز بلند میشوند. قد قامت صلاة. بلند میشوم و به سمت آنها میروم تا خودم را در آنها حل کنم.#الله_اکبر تکبیرة الاحرام…
مهدی پیرهادی