از وقتی که آفتاب #روستا جان گرفته و کمی سردی آب رودخانه را فراری داده بود، از ظهرها بدش میآمد. برعکس هم سن و سالهای خودش و حتی بزرگترها که ظهر را در گهر سر میکردند. گاهی میرفت. از بالای پل که به گهر و بچههایی که در آب بودند مشرف بود، دستی تکان میداد. بعد به بهانه کار کشاورزی و کمک به پدربزرگش از آنجا دور میشد.آن اوایل بچهها باور کرده بودند که اینها دلیل تن به آب ندادنش است. اما یکروز که پدربزرگش برای سپردن گرد و خاک بدنش به گهر رفته بود، بچهها دلیل نیامدنش را پرسیده بودند. پدربزرگ هم گفته بود که چون شنا بلد نیست، نمیآید. اواخر خرداد ماه بود که پدربزرگش این را به بچهها گفت.
او تا روزهای آخری که میشد در آب شنا کرد به گهر نرفت. یعنی تا اواخر شهریور. آفتاب دیگر بیجان شده و سردی آب کم کم زورش با آفتاب داشت یکی میشد.
بچهها اما روزهای آخر انگار بیشتر انرژی میگذاشتند. قبل از شنا چند نفرشان میرفتند وسط آب و تند تند دست و پا میزدند تا لایه بالایی آب که گرم تر بود با پایینی ترکیب شود و بتوان شنا کرد. انگار به آفتاب کمک میکردند.
او وقتی به گهر رسید که بچهها حسابی آب گهر را هم زده بودند. گالش هایش را در آورد و به طرف گهر از روی ماسهها گذشت. با صدایی که بعد از سکوتی طولانی در آمده بود سلامی کرد. چند نفری لیچار بارش کردند: "هنوز زندهای؟... برو آب قورتت نده... ماسه گازت میگره ها..."
حواسش اما جای دیگری بود. به طرف گهر حرکت کرد. با اولین قدم آب به زانوهایش رسید. انگار آب هم میخواست زودتر راحتش کند. لباسهایش را درنیاورده بود. عجله داشت. میدانست اگر این روزهای آخر خودی نشان ندهد، تا فصل شنای سال بعد از درون مثل گل پژمرده میشود و میخشکد. آب که به کمرش رسید چشمانش را بست. نفسش را حبس کرد و خودش را در آب رها کرد. به سرعت دستانش را ناهماهنگ با پاهایش حرکت میداد و به طرف عمیق ترین جای گهر میرفت. بچهها بعضی می خندیدند و بعضی ساکت بودند و نگاهش میکردند.
تا وقتی که دستانش به دیواره سنگی آن طرف گهر برخورد کرد ادامه داد. دیواری که سکوی پرش بچهها بود. خودش را به دیواره سنگی چسباند. آب از لباسش شره میکرد. سرش را بلند کرد. صدای خنده بچهها قطع شد. بچهها انگار لال شده بودند. خون از آبروهایش میگذشت و از نوک دماغ و چانهاش، قطره قطره بر روی آب زلال گهر میچکید.
سرش به سنگ خورده بود.