«التماس دعا...»
این دو کلمه را برای رفیقی که عازم کربلا است ارسال می‌کند. تلویزیون دارد تصاویر پیاده روی اربعین را نشان میدهد. پیامی دیگر، باز هم رفیقی حلالیت طلبیده است. چندباره التماس دعا می‌نویسد. انگار با هر التماس دعا گفتن، گوشه‌ای از وجودش را می‌کَنند. احساس ضعف می‌کند. زانوهایش شل می‌شوند و سقوط می‌کند. چشمانش به صفحه تلویزیون دوخته شده اما درونش بلوا است. کنترلی روی هیچ چیز ندارد، نه روی مغزش و نه روی دلش:
.
دل: این صدمین نفر بود که بهش التماس دعا گفت
مغز: تو چرا می‌شماری؟! کار تو چیز دیگری است دل
دل: میدانم! دارم حسرتم را میخورم. اما کاش...
مغز: از من گلایه نکن تقصیر من چیست؟!
دل: تقصیر من است که راضی نمیشوم به رفتن
مغز: چه عجب چیزی را گردن گرفتی
دل: میدانی معنای نطلبیدن امام یعنی چه؟
مغز: من که این چیزها را نمیفهمم
دل: راضی نشدن من برای سفر به کربلا را که میفهمی؟!
مغز: این را بله
دل: این همان نطلبیدن است
مغز: نمیفهمم! حسرت بخور و بگذار من و بقیه اعضا کارمان را کنیم
دل: کاری به شما ندارم. خدا را شکر حداقل لیاقت این حسرت خوردن را دارم...
.
هیکلش را سرپا میکند. کمی خودش را پیدا کرده. انگار تکلیفش با خودش مشخص شده است. حالا تصاویر کربلا به او جان می‌دهند و مزه.

 

مهدی پیرهادی