به مترو پناه آورده بود تا او را ببرد از دل تهران به تهترین نقطه. حتی پایینتری که مترو نمیرود. «بسمالله» نشسته بود کف واگن و کیسهاش را محکم بغل کرده بود و در افکارش دست و پا میزد. فکر میکرد به اینکه نکند راستیراستی دیگر خریدار ندارد، نکند تاریخ مصرفش تمام شده. زودتر از بقیهی روزها جمع کارگرها را ترک کرده بود و خودش را چپانده بود توی مترو. هنوز ساعت ۱۱ هم نشده بود. رزوهای پنجشنبه خریدار کارگر کمتر میشود. به حرف مشرحیم هم که برای دلداری بهش گفته بود: «بسمالله! صاحبکارها هِر را از بِر تشخیص نمیدهند. افغانستانی و ایرانی ندارد؛ ناکسها فقط به هیکل کارگر نگاه میکنند. خودت را ناراحت نکن، خدا حواسش هست» هم گوش نداده بود. درد نگاههایِ چرکآلودِ صاحبکارها را حس میکرد، نه با استخوان و گوشت ناچیزی که روی آن را پوشیده بود؛ بلکه با قلبش. احساس حقارت رژه میرفت در وجودش...
▫️▫️▫️
«بسمالله» در نقطهی اتصال دو واگن نشسته بود و سر بلند نمیکرد. کیسهی برنجی را که ابزارش در آن بود، سفت بغل کرده بود. قطار از پایانهی «شوش» که بیرون زد، آفتاب بیجان زمستان افتاد به جانش. سر بلند کرد و بعد خودش را کناری کشید تا از آفتاب هم فرار کند. حس میکرد آفتاب هم دارد بد نگاهش میکند. ایستگاه «جوانمرد قصاب» صدای گفتوگویی یقهاش را گرفت و از فکر بیرونش کشید. چند افغانستانی بودند. داشتند درباره تصویر شهیدی که روی دیوار مترو بود صحبت میکردند:
-شنیدهام که این شهید با «ابوزینب» همرزم بوده!
-بعید نیست! جفتشان از بچههای «فاطمیون» هستند دیگر!
«بسمالله» گوش تیز کرده بود و به آنها گوش میداد...
-اربعین بعدی نبودنش حسابی حس خواهد شد ابوزینب؛ تو آموزشگاه بیشتر!
-میدانستید مدرک اقامت در ایران نداشت؟
-جدی؟!
-خودش میگفت؛ از تیر و ترکش سوریه نمیترسد اما از ماشین نیروی انتظامی چرا!
بعد همگی لبخند زدند. دوباره یکیشان گفت:
-دخترش دیشب دلمان را کباب کرد...
بعد همهشان ساکت شدند.
«بسمالله» به هموطنانش نگاه کرد. نگاهی هم به ایرانیهایی که آنها را زیر چشمی میپاییدند انداخت. اینبار حس خجالت با نومیدی ترکیب شد. میخواست بگوید: «آرام! ما نباید بلند بلند حرف بزنیم.» میترسید از اینکه مرکز توجه باشند افغانستانیها. دوست داشت همصحبتشان شود اما نمیتوانست باب گفتوگو را باز کند. غمباد نمیگذاشت. اما نه! غمباد نبود، نمیدانست چه بگوید. نمیتوانست. خیلی سخت است انسان اندیشه نداشته باشد درباره چیزهای خاص. مثل همین وقتی که «بسمالله» تصویر شهید را روی دیوار مترو میدید اما نمیتوانست کلمهای بر زبان بیاورد که وصلش کند به هموطنانش...
«بسمالله» به لاک خودش برگشته بود که صدای صحبتها بالا گرفت. سری در واگن چرخاند. محکم پلکها را روی هم فشرد و دوباره نگاه کرد. گویی در افغانستان بود. نفهمیده بود کی این همه افغانستانی سوار شدهاند. جان گرفت. از جایش بلند شد. کیسهی ابزار از آغوشش رها شد و افتاد کف واگن. صدای تق و توقش بلند شد وسط صلوات مردم. نمیدانست ماجرا چیست. اما صلوات، «بسمالله» را قاطی آنها کرده بود. چیزی به نیمهروز نمانده بود. برای «بسمالله» همان وقتی که تصمیم گرفت میدان را ترک کند، روز تمام شد. همان وقتی که نماند پای دلداریدادنهای مشرحیمِ پیر. انگار یک نوع زندگی ناآشنا برایش آغاز شده بود. نوعی از زندگی که دیگر کسی خریدارت نیست. نوعی زندگی که بهتر است آدم راجع به آن حتی فکر هم نکند.
ایستگاه «حرم مطهر» انگار آخر دنیا بود. همه پیاده شدند. «بسمالله» آخرین نفری بود که پیاده شد. نتوانست مقاومت کند. موج افغانستانیها او را هم با خود از مترو بیرون برد. دوست داشت با چیزی همراه شود. «بهشتزهرا» برایش غریب بود. چندتایی رفیق آنجا داشت. مثل محمد، سنگکاری که از داربست افتاد و مُرد. اما به او هم چند ماهی میشد که سر نزده بود. جمعیت به سمت قطعهی شهدا میرفت. پرچمهای زرد «فاطمیون» که در هوا میچرخیدند، از دور پیدا بودند. «بسمالله» حواسش را داده بود به آنجا. نوحهخوانی جوان افغانستانی جذبش کرد. قدم که برمیداشت، صدای کیسهاش جوری بود که انگار به بشکهی خالی ضربه میزدی؛ تاق تاق تاق... هماهنگ با ضرب مداحی.
قاطی بودن ایرانیها و افغانستانیها به او ضربه زد. بعد وقتی عکس «شهید محمدجعفر حسینی» به دستش رسید، مات شد. باورش نمیشد افغانستانیها کانون توجه هستند. بیدردسر، بی.ترس! «بسمالله» با «ابوزینب» چشم تو چشم شد. بعد بدون اینکه اتصال چشمیاش را قطع کند، نطقش باز شد. بعد از آن جملهی «خدا چرا مرا نمیکشد؟!»ی که به مشرحیم گفته بود، این اولین جمله بود. از کسی پرسید: «این شهید افغانستانی است؟» و جواب شنید: «بله، از بچههای فاطمیون. از گلهای فاطمیون. نمیشناسی؟»
-نه
-میدانی چرا «گل فاطمیون» شده؟
«بسمالله» فقط نگاه میکرد.
-چون لگد زد به زندگی راحتی که در اروپا انتظارش را میکشید. «ابوزینب»دعوتنامهی حضرت زینب را بغل کرد.
«بسمالله» ضربهی بعدی را هم خورده بود. ماشینها وسط جمعیت میلولیدند. خیابان باید برای دقایقی بسته میشد تا شهید را برسانند. پیرمردی همسن و سال مشرحیم تلاش میکرد برای بستن خیابان. «بسمالله» هنوز گیج ضربههای قبل بود. پیرمرد «بسمالله» را که دید، گفت: «مشتی! کمکم میکنی؟ باید خلوت کنیم!» «بسمالله» یادش نمیآمد آخرین بار کی و چه کسی از او برای کاری خواهش کرده، نه اینکه دستور داده. یادش نبود آخرین بار کی برای دل کار کرده، نه پول. انگار اینها در انباری وجودش خاک میخوردند و حالا مراسم «ابوزینب» قرار بود گردشان را بگیرد. از خدایش بود. رفت وسط خیابان ایستاد. بعد کمچه و تیشهاش را از کیسه بیرون کشید. بعد هم شروع به تکاندادن آنها کرد. به هم میزدشان؛ تق تق تق.
ماشینها همه چسبیدند به آسفالت جلوی پای «بسمالله». پرسیدند؛ چه شده؟ «بسمالله» سینه سپر کرد و گفت: «دارند ابوزینب را میآورند. شهید افغانستانی. بچهی گل فاطمیون»
ولش میکردی یک دنیا حرف داشت دربارهی شهدا. حالا محبت «ابوزینب» به دلش نشسته بود. محبتی که اندیشه هم تحویلش داده بود. غمی در صدایش حس نمیشد. راهبندان گلویش باز شده بود. حالا حواس همه به «بسمالله» بود. همه با چشم تحسین نگاهش میکرند. برای «بسمالله» اینطور بود که انگار کل دنیا زل زدهاند به او. احساس مهم بودن تحقیر را بیرون رانده بود از وجودش. با آستین، عرق پیشانیاش را در آن سرمایِ پنجشنبهی ۱۲ دی خشک کرد. ابوزینب دل سنگینش را سبک کرده بود.
منتشر شده در حق
مهدی پیرهادی
«بسم الله یادش نمی آمد آخرین بار کی و چه کسی برای کاری از او خواهش کرده، نه اینکه دستور داده. یادش نبود آخرین بار کی برای دل کار کرده، نه پول. »
همه جاش خیلی خوب حس رو منتقل میکنه، حتی میتونی بسم الله رو مقابلت ببینی و خستگی و بی رمقی اش رو حس کنی اما اینجای متن فوق العاده ست، قلمتون پر برکت
مهدی پیرهادی
مهدی پیرهادی
مهدی پیرهادی