صدای قوقولی قوقو از خانه پیرمرد تا سر کوچه می‌آید. اگر عید امسال عید بود، گردنش را تا حالا به نیش کشیده بودم. باباتوکل، خروس را چند وقتی است برده به خانه‌اش؛ به حبابِ شفافِ رنگارنگ، اما سوت و کور شده.
اما خانه‌ی او و بی‌رمقی؟! به ناچار چشم‌هایم را می‌بندم و مثل بازگشت فیلم به عقب، برمی‌گردم به شلوغی‌ها، به عیدهای قبیله. حتی به عقب‌تر، به روستا. صدای خروس از همه آنها بیرونم می‌کشد. می‌رساندم به تنهاییِ روز اولِ سالِ باباتوکل و خاله. خاله در را باز می‌کند. با زبان لالی مخصوص خودش عید را تبریک می‌گوید. دست دراز می‌کند. به او می‌فهمانم که #کرونا خر است.
اضطراب را از روی پوست چروک باباتوکل هم می‌توان لمس کرد. نزدیکش نمی‌شوم. در دل لعنت می‌فرستم به کرونا که به سالی یکبار روبوسی من و او هم رحم نکرده است. پیرمرد دستهایش را تو هوا می‌چرخاند. می‌خواهد خودش را سرحال نشان بدهد. می‌خواهد روحیه بدهد. پیرمرد چند وقتی است که از زندگی قبیله‌ای به زندگی فردی افتاده. می‌گوید هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. معلوم است حسابی روز اول #عید با حقیقت سرشاخ شده است. وسط حرفهایش انگار خانه کش می‌آید و تنهایی او بیشتر و بیشتر می‌شود. میگوید: «صدای خروس را می‌شنوی؟! ۱۸۰هزار دادم تا امروز خونش را بریزیم اما نشد.» می‌خواهم بپرسم: ۸۲عید از عمرت گذشته، کدامشان به مُردگی امسال بوده‌اند؟! اما حالگیری است. یاد حرفِ هفته‌ی قبلش می‌افتم. اینکه گفت خدا دارد همه را تنبیه می‌کند. تو دلم می‌گویم تنبیه تو دردش از همه بیشتر است رییس تنهای قبیله.
صدای خروس بلند می‌شود. کیف می‌کند پیرمرد. سری در خانه می‌چرخانم. عکس یکی از کاندیداهای مجلس خبرگان را به دیوار زده است باباتوکل. زیر عکسِ سفرشان با ننه مهین خدابیامرز و خاله به #مشهد. می‌گویم:
-این را برای چه اینجا زده‌ای؟
-ایرادش چیست؟
-اصلا میشناسی‌اش؟
-نه
-پس چرا...
-چون سید است
دهانم را می‌دوزد با این حرف. خاله کماکان خندان است. چیزی از حرفهای ما نمی‌فهمد و فقط لبخند می‌زند. مثل روز اول سالهای قبل. صدای #خروس قطع نمی‌شود. قوقولی قوقویش، صدای زندگی شده برای باباتوکل. برای اهل محل. امید را داد می‌زند انگار.

 

 

مهدی پیرهادی