مجید همراه بقیه سربازها می‌رود داخل. مرد عینک فریم گردش را بالا می‌دهد و می‌گوید: «فرمانده از سربازش خواست یه نشونه بهش بده. سرباز گفت: دندون جلوی یکی‌شون افتاده بود. سه نفر بودن. فرمانده شهر رو گشت و تو یه قهوه خونه پیداشون کرد. اوردشون توی پادگان و جلوی دویست نفر گفت: این سه تا تخم سگ فقط به یه #سرباز تجاوز نکردن، به کل نیرو انظامی تجاوز کردن. اون سه تا حرومزاده تا صبح مهمون سربازها بودن» تنها مردی که ماسک زده به حلقه نزدیک می‌شود و می‌گوید: «آقایون پسرم کارت فعال داره، نمیدونین چقدر کسری بهش میدن؟» کسی خبر ندارد کارت سبز چقدر کار می‌کند. می‌رود. پیرمرد حلقه می‌گوید: «پیام بازرگانی بود» مرد استخوانی می‌آید وسط حلقه و می‌گوید: «هیچ کجا مثل مریوان نبوده. خود من رو چند بار نزدیک بود بزنن کوموله‌ها. میومدم خونه به بابام می‌گفتم: بابا شاید دیگه برنگردم. الان رو نبینین که کل مرزها پُرِ پایگاه شده» مردی کیف سامسونتش را زمین می‌گذارد و می‌گوید: «آقایون بهتر نیست تو این وضعیت کرونایی، نامه اعتراضی بنویسیم بچه‌هامون نرن؟» اعضای حلقه پوزخند می‌زنند. پیرمرد حلقه می‌گوید: « #پیام_بازرگانی بود» در را می‌بندند. دیگر مجید را نمی‌بینم. مرد چاق، پرشور حرف می‌زند: «الان که میرن تفریح. کو خدمت؟ بابام ۸۶سالشه. میگه خودش کل دو سال رو خونه نیومده و فکر کردن مُرده. اما پسرخاله‌ش خفنه. یه هفته قبل از خدمتش زن می‌گیره. بعد تا ۴سال پیداش نمیشه. دو سال سربازی بوده و دو سال هم میره تهران کار» در باز و بسته می‌شود. نگاه می‌کنم تا شاید مجید را ببینم. بعد نگاه پیرمرد می‌کنم. تو چشمهایش می‌خوانم: «پیام بازرگانی بود» مرد بعدی کت و شلوار کرم پوشیده: «توی روستای ما فقط یه نفر بوده که سواد داشته. بابابزرگم می‌گفت همه جوره به درد روستا می‌خورده. نامه می‌نویسه به فرح میگه روستا بهش نیاز داره. به یه ماه نمی‌کشه که فرح معافش میکنه» هق هق زن حواسها را می‌گیرد. مردش دلداری‌اش می‌دهد: «زن گریه نکن. این بچه پس باید کی چهارتا حرف زور بشنوه بفهمه دنیا چه خبره» پیرمرد جمع می‌گوید: «پیام بازرگانی بود»
.
نمی‌دانم چقدر می‌گذرد. مجید بیرون می‌آید. بقیه هم. پدر مادرهای چشم خیس دور بچه‌ها جمع می‌شوند. به آنها میخندیم. خوبی یتیمی همین زود مرد شدن است. پیرمرد اما می‌رود و به دیوار تکیه می‌دهد. مجید می‌گوید باید آموزشی را بدون مرخصی بگذرانند. مجید هم عضوی از حلقه شده است. منتظر خاطراتش هستم. نگاهم به پیرمرد می‌افتد. انگار از دور این جمله را فریاد می‌زند: «پیام بازرگانی بود»

 

مهدی پیرهادی