همین اول کسی را تصور کنید که تصمیم اشتباهی گرفته و بابت لباسی که اندازهاش نبوده کلی هزینه کرده است. حالا آمده توی مهمانی و تنگی لباس دارد پدرش را در میآورد. این آدم برای اینکه خودش را راحت نشان دهد همه کار میکند. شکمش را میدهد تو، خم و راست نمیشود و...! میخواهد نشان دهد تصمیمش برای خرید آن لباس اشتباه نبوده. نمیخواهد بقیه تناقضی در رفتارش ببینند. میخواهد همرنگ جماعت باشد. این آدم افتاده توی اصلی که روانشناسان به آن میگویند اصل «ثبات در رفتار». این اصل میگوید؛ ما بر اساس گرایشها و اعتقادات و رفتاری که تا پیش از این داشتهایم، نسبت به چیزهایی که پیش رویمان قرار میگیرد واکنش نشان میدهیم. سعی میکنیم به گونهای رفتار کنیم و یا حتی اعتقاداتمان را تعیین کنیم که با آنچه تا کنون در زندگی خود انجام دادهایم، متناقض نباشد. هر چه را که با عادات قبلمان هماهنگی دارد، راه میدهیم به رفتارمان. جوری عمل میکنیم که در نگاه جمع پسندیدهتر است. جوری در مسیر اصل ثبات گام برمیداریم که گربه شاخمان نزند! حالا وسط این ثبات بازار، اگر کسی بخواهد بیثباتی کند باید مرد باشد. باید پیهی همه چیز را به تنش بمالد. از توهین گرفته تا برچسب. چون میشود «تافتهی جدا بافته». اگر با اکیپی که همگی گیر کردهاند وسط اصل ثبات، بر خورده باشد و بخواهد بیثباتی کند، واویلاست! سیدمرتضی آوینی همین کار را کرد. بیثباتی کرد. خودش را پیش اطرافیانش له کرد. کامران آن روزها، اصل ثبات در رفتار را به آتش کشید. در مقابل تصویر آن روزهایش #جهاد کرد؛ جهاد اکبر. آن روزها تصویر آوینی، خاص اکیپشان بود. جوانی خوشتیپ، غرق در فلسفه و ادبیات و موسیقی. به این مدل آدمها قبل انقلاب، راحتتر میگفتند روشنفکر. کامران آوینی، اندیشههای هگل و نیچه و کامو و هربرت مارکوزه و... را کشانده بود وسط زندگیاش. داشت با آنها زندگی میکرد. با رفقای آن روزهایش افتاده بودند توی جادهی ثبات در رفتار و میتاختند به سوی روشنفکری. اما سیدمرتضی خودش را پایین انداخت. ته این جاده را شاید دید. از اصل افتاد. اصلی که آن را زیست و به آن کافر شد؛ به خود سابقش. ثبات در آن مدل زیستن را ننگ میدانست. این را حرفهایش میگویند. تنها شد. تکپر شد. وقتی هم که به امام رسید، چیزهایی را که وصلش میکردند به آن نوع زیستن، توی گونی ریخت و نیست کرد. آتش کشید به هر چیزی که نفس تویش قوت غالب بود. پدر اصل ثبات را درآورد با این کارش و دور شد. با امام، کامران به سمت مرتضی شدن گریخت. اصل روانشناسی را کشت. خودش را انگشتنما کرد پیش همفکران قدیمش. پیش مسلکی که آن را سطحی میدانست. خودش میگوید: «روشنفکران در طول سیچهل سالی که در سایهی عنایات ملوکانه به یک نان و نوایی و اسم و رسمی رسیده بودند، هرگز حتی برای یک لحظه نه مردم را شناختند و نه توانستند حرفی بزنند که مردم کوچه و بازار را جذب کند. آنها فقط برای خودشان و آن چند هزار نفری که در هوای یک دموکراسی سانتیمانتال شهبانویی تنفس میکردند، مینوشتند، شعر میگفتند، حرف میزدند و نقاشی میکردند.» سیدمرتضی دیگر یاد گرفته بود راه مقابله با خود قبلش را. با آن ثبات را. خودش را منجی نمیدانست اما هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد برای انقلاب. فرق داشت نگاهش با بقیه؛ به همهچیز. سر شاخ میشد با هر چیزی که میافتاد توی جادهی ثبات و میرفت به سمت روشنفکری، به سمت غربی شدن. با جهاد، با جنگ، با سینما، با ادبیات، با موسیقی و از همه مهمتر با روشنفکران. خودش ته این جاده را دیده بود. نمیخواست اصول انقلابی عطر و بویشان را از دست بدهند و بوی روشنفکری بگیرند. میخواست خاص بودنشان حفظ شود. سینما بشود سینمای انقلاب، ادبیات بشود ادبیات انقلاب. خاص و ناب. خودش نسخههای قبلی را زیسته بود و میدانست برهم زدن اصل ثبات در این مسیر رنج دارد. همهچیز انقلاب را در حالت آرمانیاش تصور میکرد. خودش میدانست رنج دارد این نگاه که گفت: «آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست، پس برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر در این سیارهی رنج از صبورترین انسانها باشی». افتاده بود به جان هر چیز و هر کسی که با انقلاب نسبت داشت. به جان هر چیزی که میخورد به نگاه آرمانخواهانه. عینک تمدن اسلامی به چشم زده بود. میخواست به قول خودش مردم ایران حداقل شهروندان مطیعی برای دهکدهی جهانی نباشند. میخواست جلوی افتادن مردم را تو جادهی ثبات رفتار بشر غربی بگیرد. جادهای که اعتقاد داشت، دربست آدم را میرساند به مادیات. از آنجایی که هر تمدن فرهنگ خاص خودش را تولید میکند، سیدمرتضی اعتراضش این بود؛ چرا باید این را که همهی عالم متعلق به گفتمان بشر غربی است، مفروض بدانیم؟! نمیشود تمدن اسلامی را روی پایههای تمدن غربی سوار کرد. او با مدل بشر غربی زیسته بود و راه نقد آنها را میدانست. اصلا خودش همچین آدمی بوده و آن را له کرده بود برای خدا. با آنها قاطی شده بود و زیر و بمشان را میدانست. سیدمرتضی جایی دربارهی روشنفکری میگوید: «روشنفکری حقیقتی دارد که در هیچ کجا جز در دنیای غرب تعین نمییابد. جامعهی روشنفکری اصولا غربگراست و با تفکر غربزده میاندیشد و حتی اگر روی به دینداری بیاورد، به شدت در معرض التقاط قرار دارد. روشنفکر به مفهوم #ولایت اعتقادی ندارد، چرا که به دموکراسی غربی ایمان آورده است». کامرانِ مرتضی شده، وقتی فضای جنگ و جهاد را تجربه کرد جرئتش برای مقابله با غربگراها بیشتر هم شد. شد یک آدم پاکباخته و آدم پاکباخته را از چه باک؟! از رو شدن گذشتهاش نزد رهبر؟! ابدا! چرا، چون رهبرش را میشناخت. رهبر هم قدر آدمی را که برگشته میدانست که گفت محبتم به او بیشتر شد. از بیدین خواندنش؟! ابدا! «فتح خون»ی که برای امام حسین علیهالسلام نوشت، فقط یک نمونه است؛ نریشنهای «روایت فتح» که جای خود دارند. اما سیدمرتضی خودخواسته پا را از اصل ثبات بیرون گذاشته بود. باید زخم میخورد. از صدا و سیمایی که بعد از جنگ، جنازهی مستندهایش را پخش میکرد، نه چیزی را که سیدمرتضی برایش خوندل میخورد. تحریمش کرده بود. چرا؟ چون صدا و سیما هم افتاده بود توی اصل ثبات و میرفت به سمت غرب. چون سیدمرتضی بیرون این جاده بود. از روشنفکران هم باید زخم میخورد، چرا که داغ خودش را بر دلشان گذاشته بود. خیلی وقت بود جانباز راه رنجهایش شده بود. این را میشد از کلمه به کلمهی نریشن «روایت فتح» حس کرد، چشید. رهبر خوب چشیده بود که گفت: «جوری میگفت شهدا راه آسمان را بلدند که گویی خودش آن راه را طی کرده». شهید آوینی ثباتکشی کرد. تصویرهای ذهنی را تغییر داد. خودش را از نو ساخت. اما حالا تصویر خودش کمترین شباهت را به آن آدم، به آن شهید دارد. کار به جایی رسیده که با شنیدن نام «شهید سیدمرتضی آوینی» پردهای در ذهنها پایین میآید، اولش نوشته میشود «روایت فتح» بعد تصاویر تاری از جبههی واقعی به نمایش در میآیند و بعد صدای مخملی او روی آن پخش میشود. دستآخر هم عکس معروف دست به سینه و عینک به چشم شهید در فکه (معروف به عکس حجلهای) نمایش داده میشود و تمام. فاتحه. تصاویر ذهنی شهدا در این روزگار عادیتر از عادی شدهاند. هر چه هم که عادی شود، حقیقتش گم میشود. خدا میداند اگر رهبر او را «سید شهیدان اهل قلم» نمیخواند، امروز چه از سیدمرتضی، آن نیروی واکنشسریع در ذهنها باقی مانده بود. به دادش رسید رهبر انقلاب وگرنه شاید تا حالا سیدمرتضی را کرده بودند یک آدم ملحد نفوذی و...! آنوقت دیگر حتی رئیسها برای ادا هم اسمش را روی ساختمانی توی صدا و سیما نمیگذاشتند. دیگر اسمش را روی دورههای کارگردانی و مستندسازی و نقد و فلان و بهمان نمیدیدیم. بقیهی سیدمرتضی چه؟! آنقدر صدای آوینی در داخل کم به گوشها میرسد که صداهایی با تم روشنفکری از خارج، برای مصادرهاش بلند شده. آنها تلاش میکنند تیری را که سیدمرتضی به قلبشان فرو کرده بیرون بکشند. اما ما افتادهایم درون اصل ثبات و تختگاز داریم میرسیم به جایی که امثال آوینی را باید از روشنفکران پس بگیریم. بعید نیست چند سال دیگر بخشی در جشنوارهی «کن» راه بیفتد به عنوان «جایزهی آوینی»! بعد هم هر سال آن جایزه را بدهند به امثال مخملباف! یا توی «اسکار» جایزهی «روایت فتح» را بدهند به فیلم «۳۰۰» به خاطر رشادتهای رومیها برابر ایران. مضحک است؛ نه؟! الان شاید! اما با این دستفرمان هیچ بعید نیست که روزی برسیم به چنین جایی. غربگراها سیدمرتضی را آدمخود کردهاند و کمکم دارند تیغش میزنند. روشنفکران میدانند که برای رفتن به سمت وضع دلخواه باید دل یکدله کنند. اینجا اما همه ایستادهاند به تماشا. تلویزیون ایستاده به تماشا. بیتفاوت و با ثبات باثبات! شهروندان مطیع دهکدهی جهانی! چیزی نمانده به اینکه آوینی را مصادره کنند به اینکه با او به شهدا و انقلابیها خنجر بزنند. شدهایم بشر مدرن که هر چیزی را که فراموشی بیاورد با ارزش میداند. شاید بشود فقط با هفتهای دو دقیقه پخش «روایت فتح» جلوی تیغ خوردن سیدمرتضی را گرفت. یا کمی صدایش را گذاشت پشت بلندگو و جماعت خفتگیر را فراری داد. صداهایی مثل: «اگر هیچ برهان دیگری در دست نداشتم، ظهور انقلاب اسلامی و بهتر بگویم، بعثت تاریخی انسان در وجود مردی چون حضرت امام خمینی برای من کافی بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپری شده است و تا آن وضع موعود که انسان در انتظار اوست، فاصلهای چندان باقی نمانده است.»
منتشر شده در
haghdaily.ir