آسمان ساکت شده بود. بامهای گِلی انگار خر بودند. برف بارشان شده بود. "او" و پسرعمویِ شهری‌اش، کنار پدربزرگ تو ایوان ایستاده بودند. پدربزرگ لبانش می‌جنبید، الحمدلله میگفت. اگر با دقت در چهره‌یِ پیرمرد نگاه میکردی خوشه‌های گندم، چشمه‌های پر آب و درختان پربار پیدا بودند. مردها تک و توک پارو به دست تو پشت بامها ظاهر می‌شدند. زنها و بچه‌ها تو حیاط برف بازی می‌کردند. مادربزرگ به نوه‌هایش گفت: «برف بیارید تا برفِ شیره درست کنم»
او دستِ پسر عمویش را گرفت و دزدکی تکه پلاستیکی از انباری برداشتند و راهیِ تپه‌یِ روستا شدند. آب از بینی و گوشه‌یِ چشمانشان سرازیر بود. او به پسرعمویش گفت: «بچه شهری پوستت قرمز شده» پسر عمویش نفس گرمش را در دستهایش «ها» میکرد. پسرعمو با کتانی‌های سفید آدیداس نشانش پا می‌گذاشت جای ردِ گالش‌هایِ او.
بچه‌ها جمع شده بودند پای تپه. یکی لاستیک آورده بود، یکی سفره نان، یکی گونی خالیِ گندم و... . اولین برف روستا بود و می‌خواستند به رسم هر سال، سرسره بازی کنند. او بچه‌ها را قطاری پشت هم ردیف کرد. خودش نفر اول و پسرعمو دوم. در مسیری صاف به سمت پایین تپه حرکت کردند. باید برف کوبیده می‌شد تا راحت تر سُری بدهد.
برگشتند بالای تپه. او پلاستیک را زیرش گذاشت و سُر خورد تا پایین. صدای خوشحالی بچه‌ها همراه با بخار به هوا بلند شد. یکی یکی سر خوردند و پایین آمدند. همه به جز پسرعمویش. می‌ترسید. معلوم نبود دندانهایش از سرما روی هم می‌خورد یا از ترس. او پلاستیک را از دست پسرعمو گرفت و گذاشت اول سرسره. بعد زد زیر پایش و به زور نشاندش روی پلاستیک. صدای بغض آلود پسرعمو در آمد: «تو از سرسره شهر میترسی من از این» او گفت: «تف تو شهر! سرسره آهنی رو با این مقایسه می‌کنی؟!» هلش داد و خودش هم به دنبالش سر خورد.
...
«آقا نمیخوای پیاده بشی» او به خودش آمد. اتوبوس رسیده بود ته خط. فکر برف روستا نگذاشت به موقع پیاده شود. در اولین برف تهران قدم می‌زد و فکر می‌کرد. به لیچارهای صاحبکار که به خاطر تاخیر انتظارش را می‌کشیدند. چهارستون بدنش می‌لرزید.

 

مهدی پیرهادی