آسمان ساکت شده بود. بامهای گِلی انگار خر بودند. برف بارشان شده بود. "او" و پسرعمویِ شهریاش، کنار پدربزرگ تو ایوان ایستاده بودند. پدربزرگ لبانش
شعله ور زندگی فردی به نام فرید را روایت میکند. کسی که تازه اعتیاد را کنار گذاشته، از همسرش جدا شده و نگه داشتن پسر جوانش برایش سخت است و خودش را تک و تنها در گوشه رینگ میبیند.
فرید برای سر و سامان دادن به زندگیاش خورده تلاشی میکند اما همین خورده تلاشها هم شرایط را بدتر میکنند. فرید راهی سیستان و بلوچستان میشود تا...