enlightenedدرباره رمان دایی جان ناپلئون

تابستان جایی کلاس میرفتم. درباره رمان نویسی بود و استاد به نامی داشت. استاد به نام کلاس هر وقت میخواست مثالی بزند و مبحثی را فرو کند در کله مان، در کنار بقیه کتابها رمان "دایی جان ناپلئون" را که ایرج پزشکزاد 50 سال پیش نوشته جلو می انداخت. جالبی اش این بود که بیشتر همکلاسیها که از قضا خانم بودند، بعد از مثال استادِ به نام مثالهای دیگری از کتاب یادشان می آمد و هِر هِرشان در فضای کوچک کلاس میپیچید و من مثل پَپه ها فقط نگاه میکردم. اما از آنجایی که هیچوقت آدمی نبوده ام که پپه بودن را تاب بیاورد تصمیم گرفتم دایی جان ناپلئون را بخوانم. بیشتر نگران تلاش استاد برای فرو کردن درس تو کله ام بودم البته. انگار بی دایی جان ناپلئون کلاسی برگزار نشده و پپه ای در آن شرکت نکرده بود. کتاب را از پدرخوانده طنز مملکت قرض گرفتم. خدا ایشان راحفظ کند برایمان و بیشتر برایم.

وقتی کتاب را دیدم عذاب وجدان گرفتم. قضاوت الکی کرده بودم. فکرش را هم نمیکردم خانمهایی که با آنها همکلاس بوده ام حال خواندن رمان 692 صفحه ای را داشته باشند وگرنه کمتر فکر بد راجع بهشان میکردم! داستان با ماجرای عاشق شدن راوی آغاز میشود و با جلو رفتن، اتفاقاتی می افتد که انصافا موقعیت های طنز جذابی میسازد. البته با این تبصره که اگر شوخیهای زیر شکمی را از آنها بگیریم جذابیتشان نم میکشد و هیچ به هیچ. مثلا باد شکمی که در مجلس رها میشود بخش اعظمی از کتاب را پر میکند! ماجرای بی ناموسی دوستعلی و عزیز السلطنه هم. این اتفاقات به گونه ای روایت میشوند که هر چه داستان جلوتر میرود این سوال که «چطور حداقل بعد از انقلاب مجوز چاپ گرفته است؟» جدی تر میشود. دلیل خنده های استاد و بعضی از همکلاسی ها هم البته روشن شد برایم همان اولهای رمان. کتاب را اتفاقات بی مایه در فضای پلشتی که باید برای تحملش هر چند خط یکبار به خودت بگویی «نه دیگه اینجور هم نبوده» جلو میبرد. حس پپه بودن را از کلاس هم بیشتر حس میکردم وقتی کتاب را دست میگرفتم. گویی پزشکزاد جایی را تخیل کرده بسی «عوضی خیز» و آدمهای عوضی تری را فرستاده داخلشان و نام ایران بر آنجا نهاده است. بعد هم با ساتور پیوند خود را از فرهنگ ایران بریده و تالاپی خودش را انداخته وسط فرهنگ غرب. در نهایت گندهایی که از این پرش به هوا بلند شده را ریخته وسط رمانش. آنقدری که هر چقدر هم عرق بریزی که خودت را به پپه گی بزنی باز هم باخته ای به نویسنده. نه خانواده اشرافی اش باور کردنی است و نه مردمی که هیچ اثری از آنها در 25 بخش کتاب نیست.

نویسنده اما آخر کار همه چیز را مشخص کرده بود خدا را شکر. باز زود قضاوت کرده بودم. دلیل عوضی خیز بودن داستان را خود نویسنده گفته است. چرا و چگونه و کجا؟! آنجا که پزشکزاد ته داستانش نوشته: "ژنو-مرداد 1349 " پس آدمی که در ایران زندگی میکرده آن را ننوشته است و واقعا «نه دیگه اینجور هم نبوده»!

 

مهدی پیرهادی